تو نیستی که ببینی

50

شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۳۶ ب.ظ

تو ذهنم بود ک از یه مشاور کمک بگیرم

دلم نمیخواست از شهر خودم باشه

پس گشتم و شماره یه مشاور و توی شهر تحصیلم پیدا کردم

امروز اونجا بودم

یه پیرمرد بامزه و خوش صحبت

با یه خونه ی فوق العاده

جدای از اینکه اصلا اون چیزی ک میخاستم توی حرفاش نبود

ولی اینقدر حیاط خونه ش خوشگل بود ک دلم میخواست روی تاب گوشه حیاطیش بشینم 

و تا آخر دنیا تاب بازی کنم.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۰۹
sami ra

نظرات  (۴)

سایتتون عالیییییییییییییییییییییه
بیا بگو چی شد...

یادش بخیر تابم...
انتخاب فوق العاده بجاییه سمیرا
این هایی که نوشتی را من می فهمم حتی پیام دادن و آرزوی خوشبختی کردن را... 
راستش را بخواهی زمان که بگذره آدم آرام میشه... عشق حقیقی یک روز سر میزند... دعا کنیم برای هم.... 
پاسخ:
ممنون...
زمان خیلی چیزها رو مشخص میکنه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی