تو نیستی که ببینی

58

پنجشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۰۰ ب.ظ

دیشب یکی از بهترین شبای این دوران بود

شبی که هیچوقت یادم نمیره

شبی که بعد از چند روز پر استرس 

دوباره خندیدم

با تمام بغضی که توی گلومه خندیدم

قبل ترا

فکر میکردم من یه برنده م

چون هیچوقت گریه نمیکنم

چون هیچوقت کارامو با گریه پیش نمی برم

چون نهایت تمام ناراحتیام سر درده

بخاطر گریه نکردن

اما الان فکر میکنم

اگر بلد بودم گریه کنم

نهایت تمام این ماجراها

با سه روز گریه تموم میشد

سه روز مثل ابر بهار گریه میکردم ولی تموم میشد

الان 

سی روزه که بغض میکنم

سر درد دارم

اعصابم به شدت متشنجه

و هیچی تموم نمیشه


+میدونم که چقدر جدیدا پستای مسخره و ناامیدانه ای میذارم

میدونم که چقدر غمگین و بد مینویسم

ولی باور کنین نمیتونم بخندم

نمیتونم هیچ کاری بکنم

موندم توی باتلاق

که هرچی میگذره بیشتر فرو میرم

من و ببخشید

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۲۱
sami ra

نظرات  (۲)

مگه قضیه تموم شده نبود؟!
راااااااحت باش!:-* :-) 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی