75
بعضی وقتا که به گذشته فکر میکنم
به وبلاگ سابقم
به حرفهایی که اونجا میزدم
به تمام غر غر کردنام و نق زدنام
به تمام حرفهای عاشقانه ای که می نوشتم
به تمام دوستت دارمهایی که میگفتم
می بینم انگار دوباره یه برهه ای از زندگیم گذشته
انگار دوباره دارم از اون پوسته ی غم انگیزم خارج میشم
دوباره پوسته انداختم و به یه سکون و سکوت رسیدم
از اون همه وابستگی و گیجی و دوست داشتن بی حد و اندازه
رسیدم به دوست داشتن ....
اونم دوست داشتنی که حتی حاضر باشم به جدا شدن
به دور شدن
ولی بازم هدفام رو گم کردم
دقیقا مثل همیشه....
وقتی از یه مرحله رد میشدم
هدفام گم میشد....خواسته هام در مورد خودم گم میشد
و الان نمیدونم میخوام ارشد ثبت نام کنم
میخوام خیاطی کنم و طراحی لباس بخونم
میخوام برم سر کاری که مرتبط با کارشناسی رشته م باشه
میخوام ازدواج کنم و هرچی پیش آید خوش آید باشه
واقعا نمیدونم...
گاهی اینقدر مستاصل و خنگ و خل میشم
که فکر میکنم باید یه نفر دیگه
که من و خواسته هامو و علایقمو خوب میشناسه برام تصمیم بگیره
دقیقا مثل الان