82
پارسال همین موقع ها بود
بهم گفتن "ش" داره ازدواج میکنه
اونم به زور خانواده و با کتک و دعوا و حبس شدن تو خونه
"ش" یکی از صمیمی ترین دوستانم بود
که به خاطر دانشگاه از هم جدا افتاده بودیم
ولی بازم مثل خواهر برام عزیز بود
از پنجم دبستان باهاش بودم
و سه چهار سال دبیرستان رابطمون خیلی نزدیک شده بود
یه رشته ی پیراپزشکی خوب توی دانشگاه قبول شد و
از اینجا رفت
رفت شهری که پسر مورد علاقه ش اونجا زندگی میکرد
مسلما توی اون چهار سال روابطشون صمیمی تر و بهتر شده بود
ولی خانواده ی "ش" قبول نمیکردن با هم ازدواج کنن
روی یه سری لجبازی ها و خود رایی ها
پارسال این موقع ها بود که گفتن میخوان به زور شوهرش بدن
با خونشون تماس گرفتم ولی مامانش نذاشت باهاش صحبت کنم
عقد کردن
باز هم من خبری ازش نداشتم
وبلاگم تنها جایی بود که بهم دسترسی داشت و خانواده ش نفهمن
اونم همین کار و میکرد
گاهی میومد و برام مینوشت که کجاس که چیکار میکنه
بلاگفا که نابود شد
منم دیگ ارتباطم باهاش قطع شد
یه بار هم ک توی خیابون دیدمش
خیلی گریه کرد
ولی چون شوهرش بود تند تند نفس عمیق میکشید که نفهمه
تیر ماه بود ک به خونشون زنگ زدم
داشتم دیوونه میشدم
هروقت میرفتم بیرون هرکی و میدیدم فکر میکردم اونه
مامانش گفت "ش" نیست
گفت نمیدونم دزدیدنش فرار کرده
هیچ خبری هم ازش نداریم
6 ماه بیشتر از فرارش گذشته
خیلی شبا خوابش رو می بینم که برگشته
چادر سرشه و من با کلی گریه بهش فحش میدم و بعد سر و صورتشو میبوسم
چقدر دلم براش تنگ شده
برای سمی گفتناش تنگ شده
دیشب توی خوابم میگفت توی سیستان و بلوچستانه
کاش اونقدر قدرت داشتم که دنبالت بگردم
کاش اونقدر قدرت داشتم
"ش" عزیزم
کاش یادت مونده باشه که من وبلاگ داشتم
کاش تو هم وبلاگ داشته باشی و توش بنویسی
کاش این فضای مجازی یه جا به درد من و تو بخوره
کاش پیدات کنم
کاش پیدام کنی
کاش سالم باشی