89
از وقتی یادم میاد
دقیقا توی اوج دوستیم با کسی
یهویی یه اتفاقی میفتاد که دوستم مجبور به کوچ کردن میشد
توی دبستان دوست صمیمی نداشتم
چون هر سال مامان مدرسمو عوض میکرد که با بهترین معلم باشم
اول راهنمایی با چند تا از بچه های جدید آشنا و صمیمی شدم
آخرای اون سال هم قهر کردیم
آخرای سال بعدش هم آشتی کردیم
سال سوم راهنمایی 7 نفر بودیم
7 تا شورشی مدرسه
هرجایی که خرابکاری یا شیطنت بود زیر سر ما بود
زنگای تفریحم که فوتبال بازی میکردیم
چه فوتبالی.....عجب گلایی میزدم
آخر سال هم 5 نفرمون نمونه قبول شدیم
ولی دوست صمیمیم به دلایل خانوادگی مجبور شد برای زندگی بره یه شهر دیگه
و شدیم 4 نفر
سال اول که تموم شد
یکی از ما 4 نفر رفت رشته ی ریاضی
موندیم 3 نفر
و برای دانشگاه من یه شهر قبول شدم و اون دوتا یه شهر دیگه
از اینکه چقدر بهشون وابسته بودم و چقدر برام سخت میگذشت فاکتور میگیریم
ولی الان دوست صمیمیم نگاره
سه سالی میشه که دوستیم
و میدونم که سال دیگ نگار هم میره
یه جایی خونده بودم
طول عمر دوستی های دخترا توی ایران
7 سال میشه
بعدش شرایط زندگیشون اونقدر عوض میشه که دوستیا نابود میشه
با اینکه هنوز با همه ی دوستام ارتباط دارم
ولی دوستیمون تموم شده
و من به شددددت آدم دوستی هستم!
چقدرررر عجیب!
+اون موقع ها یه رمانی میخوندم که عاشق شخصیت اصلیش بودم
اونقدر محکم و جدی و خوب بود که من دلم میخواست مثل اون باشم
از اون موقع ها گریه کردن برام سخت شد
از اون موقع ها سعی کردم محکم باشم
دوستام بهم میگفتن بی احساس
آدم آهنی
ولی آدم آهنی بودن برای من کلی مزیت داشت
من خیلی قوی و محکم بودم
خیییییلی
و الان دیگ نیستم
فکر کنم باید یه بار دیگه اون رمان و بخونم
و تصمیم بگیرم جای ثریا باشم
وقتش شده که دوباره محکم بشم
++بالایی به پایینی هیچ ربطی نداشت
ولی دلم میخواست جفتشو بنویسم