117
دی که بیاید
سه سالی می شود که مامان بزرگ فوت شده است
یکی از سخت ترین روزهای زندگیم روز فوت مامان جون بود
همون روز ساعت ملاقات توی بیمارستان بعد از یک هفته که بخاطر امتحانام نرفته بودم بیمارستان دیدمش
توی بخش آی سی یو بود
به هوش بود و صدامو می شنید ولی نمیتونست چشماش و باز کنه
یادمه نفر بعد من که رفته بود میگفت چشماش باز بوده و داشته دنبال کسی میگشته
همون شب فوت کرد
اصلا از روزهای بعد از فوتش شوکی که بهم وارد شده بود و اتفاقات و ماجراهایی که توی خانواده ی پدریم نسبت به من و مامانم پیش اومدنمیخوام حرف بزنم
بعد از فوتش فقط یک بار خوابش رو دیدم که داشت برنج می پخت
دستپختش فوق العاده بود و هیچ کس هیچ کس هیچ کس مثل اون غذا نمی پزه
دلم به شدت براش تنگ میشه و هروقت یادش میفتم گریه م میگیره
یه اخلاق فوق العاده خاصی داشت
هیچ وقت نمیشد که بهت بگه عزیزم یا قربون صدقه ت بره
ولی یجور عجیبی پشت نوه های پسریش بود و هواشونو داشت
هیچ کس حق نداشت به هیچکدوم از نوه ها بگه بالای چشمت ابرو
روزایی که می رفتیم خونشون همیشه یه قلیون دستش بود
همیشه ساکت بود و فقط نگاه میکرد
هروقت میرفتی دیدنش باید حتما باهاش روبوسی میکردی و بعدش برای خدافظی هم باید باهاش روبوسی میکردی
گاهی اوقات یک ربع بهت خیره میشد و هیچی نمیگفت ولی کوچیکترین تغییر حالتت رو میفهمید
عاشقش بودم
وقتی که مریض شد و روی جا خوابید
بیشتر عاشقش شدم
خیلی درد کشید خیلی اذیت شد
هر شب میرفتم خونشون و هروقت ازش میپرسیدی خوبی؟میگفت الحمدلله
هرکی موهاشو می بافت میگفت شما بلد نیستین فقط سمیرا خوب میبافه
این آخریا دیگه موهاش و کوتاه کرده بودیم
دیشب خوابش رو دیدم
صبح که بیدار شدم یه لحظه احساس کردم چقدر حالم خوبه
و بعد یاد خوابم افتادم
تو خوابم کلی بوسش کرده بودم و تمام مدتی که میتونستم نگاش کرده بودم و گریه کرده بودم
به عمه م میگفت سمیرا چقدر قیافه ش بزرگ شده
هیکلش اصلا عوض نشده ها!ولی از لحاظ چهره خیلی بزرگ شده
دلم خیلی براش تنگ شد
+مرگ یکی از بدترین اتفاقات زندگی بشره
امیدوارم هیچوقت حسش نکنین