122
ابتدایی که بودم
بخاطر اینکه هرسال به یه مدرسه ی جدید میرفتم
دوست ثابتی نداشتم
با همه ی بچه ها دوست بودم ولی نه صمیمی
راهنمایی شدیم یه اکیپ 7 نفره
دوستای عالی
گروهمون خیلی خوب بود و خیلی بهمون خوش میگذشت
ولی توی دبیرستان از هم جدا شدیم سه تامون موندیم
ما سه نفر خیلی صمیمی بودیم
باهم بهمون خوش میگذشت
گاهی همدیگه رو قبول نداشتیم و باهم دعوا میکردیم
گاهی پا به پای هم برای همدیگه غصه میخوردیم
دانشگاه که شروع شد
تک افتادن منم شروع شد
تنها بودم
دوست صمیمی نداشتم
از تنهایی بیزار بودم
از اینکه کسی نبود که باهاش حرف بزنم بدم میومد
تنها هدفم از دوستی با "مستر ب " تنها نبودن بود
تنهاییام پر نشد
تنهاتر شدم...
هیچوقت نتونست تنهاییامو پر کنه
هرچند که الان واقعا یکی از افراد مهم زندگیم شده
ولی همیشه یه جای رابطمون میلنگه
با نگار صمیمی شدم
هنوزم باهاش صمیمی ام
ولی یه دوست کفاف یه عمر زندگی رو نمیده...
تو دانشگاه هم دوست هستم با بچه ها!با خیلیاشون از خیلی ورودیا
ولی صمیمی نه
دلم یه عالمه دوست میخواد
یه عالمه آدم
یه دنیای خیلی شلوغ
دلم میخواد توی یه جمع دخترونه باشم و کلی شیطونی کنم
مثل اونوقتا...
چقدر دوست نداشتن بده!!!مخصوصا وقتی خواهر نداری