تو نیستی که ببینی

9

تــــو را می خواهم برای پنجاه سالگی

شصت سالگی

هفتاد سالگی

تــــو را می خواهم برای خانه ای که تنهاییم


تو را می خواهم برای چای عصرانه

تلفن هایی که می زنند

و جواب نمی دهیم


تــــو را می خواهم برای تنهایی

تو را می خواهم وقتی باران است

برای راهپیمایی آهسته ی دوتایی

نیمکت های سراسر پارک های شهر

برای پنجره ی بسته

و وقتی سرما بیداد می کند ...


تــــو را میخواهم برای

پرسه زدن های شب عید

نشان کردن یک جفت ماهی قرمز

تــــو را میخواهم

برای صبح

برای ظهر

برای شب


برای همه ی عمر ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۵۰
sami ra

8

.من دلم هرگز نمی آید که دلگیرت کنم

یا که با خودخواهیم از زندگی سیرت کنم


هی نمک می ریختم با بیت بیت هر غزل

تا که با شعر خودم شاید نمک گیرت کنم


خواب خوب هرشبم بودی گمان کردم که تو

مال من هستی اگر هرجور تعبیرت کنم


گاه عاشق بودی گاهی بلای جان من

خوب یا بد نمیدانم چه تعبیرت کنم


من فقط میخواستم مال خودم باشی همین

من فقط میخواستم پای خودم پیرت کنم…

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۰۷
sami ra

7

از در بالا رفتم 

پله ها را باز کردم 

لباس خوابم را خواندم و 

دکمه های دعایم را بستم 

ملافه را خاموش کردم و 

چراغ خواب را روی سرم کشیدم 

آخ ...

از دیشب که مرا بوسید همه چیز را قاطی کرده ام ...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۳
sami ra

6

بترس!
از او که سکوت کرد وقتی دلش را شکستی,
او تمام حرفهایش را جای تو به خدا زد...
خدا خوب گوش میکند و خوب تر یادش می ماند..
خواهد رسید روزی که خدا تمام حرفهای او را
سرت فریاد خواهد کشید...
چرا که گفتند دنیا دار مکافات است...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۶
sami ra

5

 از آخرین باری ک نوشتم روزهای زیادی گذشته است

اتفاق های خوب و بد هم زیاد افتاده است

تا دلتان بخواهد

نوشتن فراموشم شده بود

عادت کرده بودم به دفن حرفهای بی سرو تهم

به کمتر غرغر کردن

به کمتر ناله کردن

حتی به گریه نکردن

ولی همه چیز از چهار شب پیش شروع شد

از یادآوری خاطرات 

از بعد از مدتها گریه کردن زیر پتو

و در نهایت بغضم با فاجعه ی روز بدش شکست

هنوز هم وقتی بغضم بشکند به این راحتی بند نمی آید

هنوز هم همه را روی هم تلمبار میکنم و یکهو سرریز میشوم

از همان چهارشب پیش فهمیدم

هیچ چیز تغییر نکرده

من هنوز همان آدمم

با همان دغدغه های مسخره

با همان خنده های بیخود و الکی

با همان چانه ی سفت شده برای گریه نکردن

فقط کمی عادت نوشتن از سرم افتاده بود

که متاسفانه دارد بر میگردد!!!



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۵
sami ra

4


زن زیبائی نیستم
موهایی دارم سیاه که فقط تا زیر گردنم می‌‌آید
و نه شب را به یادت می‌‌آورد
نه ابریشم
نه سکوتِ شاعرانه
نه حتی خیال یک خوابِ آرام
پوستِ گندمی دارم
که نه به گندم میماند
نه کویر
و چشم هایی‌
که گاهی‌ سیاه میزند
گاهی‌ قهوه ای
و گاه که به یاد مادرم می‌‌افتم عسلی میشوند و کمی‌ خیس
دست‌هایم .... دست هایم
دست هایم مهربانند
و هر از گاهی‌
برایِ تو
به یادِ تو
به عشقِ تو
شعر می‌‌نویسند

مرا همینطور ساده دوست داشته باش
با موهایی که نوازش میخواهند
و دست‌ها یی که نوازشت می‌‌کنند
و چشم‌هایی‌ که
به شرقیِ صورتِ من می‌آیند

نیکی‌ فیروزکوهی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۲
sami ra

3

مرا ببخش
برای نامه هایی که
هرگز نفرستاده ام
کوه هایی
که جا به جا نکرده ام
حرف هایی که
نگفته
همه را خورده ام
و شعرهایی که
هرگز
تاب سرودنش را نداشته ام ...

حسن بایرام نژاد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۰
sami ra

2

ما آدما یاد گرفتیم با زندگی بقیه بازی کنیم

انگار رسممون شده

عادتمون شده

لعنت به بلاگفا

که تنها راه ارتباطی من و تو رو گرفت

لعنت به من که هیچوقت نتونستم برات کاری بکنم

لعنت به خانوادت که فقط درد بودن روی دردات

نمک بودن روی زخمات

چی شد که اینجوری شد؟

چی شد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۳:۴۷
sami ra

1

سلام

چقدر سخته 😆😆😆

تا یاد بگیرم چجوری اینجا باید بنویسم کلی طول میکشه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۷
sami ra