تو نیستی که ببینی

۱۹ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

خنده دار ترین قسمت ماجرا 

میرسه به جایی که

کسی و که تا حالا نمیتونستی بپذیری

کسی و که تا حالا بهش هیچ حس خاصی نداشتی و بخاطر صحبت های الکی جوابشو میدادی

کسی که هفته ی پیش بهت پیشنهاد دوستی داده و تو محترمانه رد کردی

بعد از یکم فضولی نصفه شبانه

بشه همون کسی که همیشه میخواستی و دنبالش بودی

همون کسی که تو رویاهات بوده و مطمئن بودی بهش نمیرسی

و حالا که تو بخواهی اورا

او دیگر نخواهد تورا!!!!!!!

(خیلیم جمله خوشگلیه !اعصابم خورده همین ازم بر میاد )

و فکر کنم باید دست به دامان رابط های اون دنیایتان شوی

تا او دوباره تو را بخواهد

و تو هم این بار قول بدهی که تا همیشه بمانی!!!!


+تازه اگر بشه آقای خواستگار و رد کرد!مگه ول میکنن!!!

ینی واسه اولین بار دارم یکی از فانتزیای خرکیمو تو دنیای واقعیم میبینم!

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۰:۱۳
sami ra

از اولین باری که تو را دیدم

زمان زیادی میگذرد

روزهای اولی که با هم صحبت میکردیم

پیام های پر از طعنه و کنایه ات

و بیخیالی من نسبت به تو

تا شبهایی که چشم هایم به ساعت بود

تا قرار ساعت 11 هر شبمان

تا صحبت های بی دلیل از هرچیز و هیچ چیز

تا وابستگی من 

تا دلبستگی من

تا به در و دیوار زدنم برای دیدنت در صحن حرم

تا التماس و اشکهایم برای داشتن تو

و تا امروز......

هیچ وقت گمان نمیکردم روزی بیاید

که از ترس نبودنت بغض که هیچ دیوانه وار اشک بریزم

صبر و تحملی که در مقابل تو داشتم

در مقابل تمام بی تفاوتی هایت،رنج ها و غصه هایم ،کم حوصلگی هایمان

هیچ وقت و برای هیچ کس تکرار نخواهد شد 

با تو هم لذت دیده شدن را چشیدم

و هم حقارت دوست نداشته شدن را به جان خریدم

با تو صبر کردم

ناز نکردم

و یاد گرفتم برای خواسته های معقول و غیر معقولم سکوت کنم

با تو سکوت کردم سکوت کردم سکوت کردم

و همیشه از ترس از دست دادنت جان دادم

با تو خندیدم و بغض کردم

با تو خوش گذراندم

و فهمیدم خوشی میتواند یک توجه هرچند کوچک از طرف کسی باشد که دیوانه وار می خواهی اش

با تو شعر نوشتم

شعر خواندم

و مطمئن بودم که هیچوقت من را به خاطر چیزی که هستم مسخره نخواهی کرد

با تو همیشه و همه وقت

پر بودم از حس خواستن دیوانه واری که 

هیچ وقت گمان نمی کردم بتوانم تجربه اش کنم

با تو خودم بودم

همان خود غرغروی همیشگی 

که از زمین و زمان شاکی بود

با تمام خوبی ها و بدی های این سالها

با تمام اشک ها و لبخندهایمان

امروز میدانم

آن همه توانی که برای بدست آوردن تو در من بود

آن همه خواستن و دوست داشتن

برای هیچ کس تکرار نخواهد شد

و فکر میکنم

بعد از این همه سال

و بعد از تمام ساعت 11 های شب ها!

کمی دیر باشد که بخواهم به خودم فکر کنم

وقتی که تمام خواستن ها و دوست داشتن هایم را برای تو خرج کردم

و دیگر حسی در من نمانده است

فکر میکنم دیگر توانی برای یک شروع دوباره را ندارم

و شاید کمی خودخواهانه دلم کسی را بخواهد

که به جای من و خودش هم عاشقی بکند

که به جای من و خودش برای حفظ رابطه تلاش کند

که به جای من و خودش بجنگد

با تمام این ها

هنوز هم معتقدم خوشبختی واقعی من زمانی ست

که تو لبخند میزنی

تو من را می بینی

و مثل وقت هایی که خوب من بودی

برای ناراحتی هایم شوخی می تراشی

و دلم را به توجهات اندکت خوش میکنی

هنوز هم معتقدم

اگر مرا هیچوقت نخواهی هم

همیشه برایم عزیزتر از همه ی عزیزانم میمانی

و شاید 

تا آخرین روز زندگیم

هیچوقت

هیچکس

نتواند آن حس خوبی که از با تو بودن داشتم را

برای من تکرار کند


برای روزهایی که نیستم

برای تو


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۴
sami ra

پس از مدت های طولانی

دیشب در جمع خانواده ی پدری

خوش گذشت

صحبت با عمه هام

شوخیاشون

دختر عمه هام

و اینکه بعد از مدتها دوباره توی جمعشون دیده میشدم

دلم ازشون گرفته بود

و مطمئنم دلم هیچوقت باهاشون صاف نمیشه

ولی هیچوقت نمیتونم منکر نسبت خانوادگی نزدیکی که باهاشون دارم بشم

بعد از مدتهای طولانی

تقریبا از اولین حضور خواستگار

دیشب از ته دل خندیدم

کلی سالاد الویه خوردم

و سعی کردم حسابی خوش بگذرونم!

+عمه هامو دوس دارم

شاید چون باور دارم خودمم یه روزی عمه میشم

شاید چون مطمئنم فرزند برادرم برای من یه چیز دیگه س

++خواب جالبی دیدم...

خواب دیدم با آقای خواستگار رفتم تور

و اونجا بر خلاف همیشه کلی نشون میده بهم علاقه داره!!!

ببین عقده معشوق کسی بودن با آدم چه کارا که نمیکنه!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۲
sami ra

متنفرم از اینکه مجبور باشم تند تند امتحان بدم

اصلا حالم از امتحان بهم میخوره

کی میشه درسم تموم بشه راحت شم از این امتحانا!

دیروز بعد از مدتها با دوستای دانشگاهی

رفتیم بوفه و کلی مسخره بازی درآوردیم

جرات و حقیقت بازی کردیم

ولی هیچکس ریسک انتخاب حقیقت وسط دانشگاه رو نداشت!

امروز که توی آینه به خودم نگاه میکردم

دیدم پوست صورتم نسبتا صاف شده

و اگه با این تخمه خوردنا خرابش نکنم

میشه دیگه آرایش نکنم

البته این نکته رو بگم که کلا آرایش من قبلا فقط خط چشم بود و رژ

که خب الان همونم میشه استفاده نکرد...

ولی واقعا هیچ لذتی برای دخترا بالاتر از لاک زدن و آرایش کردن نیست


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۰:۵۱
sami ra

گاهی میشینی غصه میخوری

حسودی میکنی

گریه میکنی

که هیچکس من و نمیخواد

برای هیچکس جذاب نیستم

گاهی هم

درمیمونی از خواستن یکی

و دلت میسوزه برای خواستن یکی دیگ

و ته ته دلت

له له میزنی واسه خواستن اونی که تورو نمیخواد

این میشه زندگی سگی این روزا



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۳
sami ra

دیشب یکی از بهترین شبای این دوران بود

شبی که هیچوقت یادم نمیره

شبی که بعد از چند روز پر استرس 

دوباره خندیدم

با تمام بغضی که توی گلومه خندیدم

قبل ترا

فکر میکردم من یه برنده م

چون هیچوقت گریه نمیکنم

چون هیچوقت کارامو با گریه پیش نمی برم

چون نهایت تمام ناراحتیام سر درده

بخاطر گریه نکردن

اما الان فکر میکنم

اگر بلد بودم گریه کنم

نهایت تمام این ماجراها

با سه روز گریه تموم میشد

سه روز مثل ابر بهار گریه میکردم ولی تموم میشد

الان 

سی روزه که بغض میکنم

سر درد دارم

اعصابم به شدت متشنجه

و هیچی تموم نمیشه


+میدونم که چقدر جدیدا پستای مسخره و ناامیدانه ای میذارم

میدونم که چقدر غمگین و بد مینویسم

ولی باور کنین نمیتونم بخندم

نمیتونم هیچ کاری بکنم

موندم توی باتلاق

که هرچی میگذره بیشتر فرو میرم

من و ببخشید

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۹:۰۰
sami ra

از زندگی از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام 

دلگیرم از ستاره و آزرده ام زماه

امشب دگر زهر که و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه تن خسته میکشم

آوخ...کزین حصار دل آزار خسته ام

بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود...

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید

از حال من مپرس که بسیار خسته ام

+محمد علی بهمنی



شاید چند سال بعد

وقتی یاد این روزا بیفتم

بازم بغض کنم

بازم دلم بخواد گریه کنم

بازم دلم بخواد بمیرم

یه روزایی هست

اونقدر از همه چی میبرم

که فکر میکنم وقت مردنه...فکر میکنم اصلا من برای زندگی کردن آفریده نشدم

فکر میکنم من آفریده شدم تا بمیرم

هرچندوقت یه بار بمیرم

و بعد کل احساسم خاموش بشه

+یه شب باورامو یجوری شکستن

که فکر کردم حتی خدا قهره با من


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۷:۳۱
sami ra

زندگی ای که با عشق شروع بشه خیلی سخت میگذره.مرد توی زندگی شکاک میشه

جمله ای که مامانم روزی 100 بار تکرار میکنه

و واسش مثالهای عینی میزنه

منم تایید میکنم و میگم آره دقیقا

اصلا عشق و عاشقی چیه

اونم ساکت میشه و میره تو فکر

همیشه دوس داشتم قبل از ازدواج با طرف مقابلم آشنا باشم

حداقل چیزی هم که از اون رابطه میخام حس خوبه

حالا که از بیرون به خواستگار سابق فکر میکنم

میتونم بفهمم چرا هیچوقت جذب اون آدم نمیشدم

ایشون آدم دو دوتا چهارتایی بودن

حتی توی روابط

ینی وقتی قرار بود ما برای شناخت از هم با هم مراوده داشته باشیم

ایشون تمام مدت دلش میخواست سوال جواب محوریت اصلی صحبتا باشه

هرچقدر هم من سعی میکردم صحبتها رو به حرفهای متفرقه بکشونم

ایشون حرفارو به آینده و تصوراتش از ازدواج میکشوند و دوباره بحث سبک سنگین کردن میومد وسط

مثلا من باذوق و شوق از جایی که رفته بودم تعریف میکردم 

از اینکه چقد اون خونه حس خوبی بهم میداد

و اون میگفت برای آینده چنین خونه ای مد نظرشه و اگه تو قیمت به توافق برسن اون خونه رو اجاره میکنه

ومن ساکت میشدم و فکر میکردم اون خونه رو فقط برای آرامش دوست دارم

نه برای یه عمر زندگی

چیزی هم که معلوم بود بهش گفتن

و اون خیلی تلاش میکرد که حتما اجرا کنه

ولخرجی و خوب خرید کردن بود

با اینکه این خیلی ویژگی خوبیه

ولی معلوم بود که یجورایی طبق گفته ی یه نفر داره انجام میشه

نه از سر عادت

یا اینکه ایشون مدام گوشزد میکردن که هیچی پول ندارن

هیچی سرمایه ندارن.

شرایط اقتصادیشون خیلی بده(با اینکه نبود )

و اگر تا چند ساله دیگه وضعیت همین باشه من میتونم کنار بیام یا نه

خیلی بهم برخورد که فکر کرد من بخاطر پول داشتن یا نداشتنش میخام روی ازدواج باهاش فکر کنم

خیلی ناراحت کننده بود که انگار کسی بهش گفته خیلی در باغ سبز نشون نده

بذار فکر کنه خبری نیست که توقعش رو بیاره پایین

و من دارم فکر میکنم

ازدواج با کسی که عاشقشی در کنار کلی از سختیا

یا ازدواج با کسایی که حساب کتاب کننده میان جلو

کدومش بهتره؟

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۱
sami ra

بعضی آدما هستن

زکه توی اولین برخوردی که باهاشون داری

عاشقشون میشی

اصلا یجورایی خیلی خیلی جذبت میکنن

و البته در بعضی موارد توی برخوردهای بعدی

تو ذوقت میخوره و میگی مگه این آدم چی داشت که من اینقدر ازش خوشم اومده بود

و دیگه ازش خوشت نمیاد

ولی بعضیا هستن

توی برخورد اول اصلا جذاب نیستن

خیلی معمولی

حتی یکم نچسب

ولی وقتی باهاشون مدتی هم صحبت میشی

میفهمی که تورو جذبت کرده

تو رو متعجب کرده

و حس میکنی که میتونی دوستش داشته باشی


+شاید من کمی تا قسمتی از دسته دوم باشم

شما چطور؟


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۶
sami ra

دقیقا فردای روزی که فکر میکنی همه چی تموم شد

و تو موندی و اون!

اون رو میبینی با دوست دختر جااااان

که کلی خوشحاله و میخنده

که خیییلی هم حالش خوبه

بعد فکر میکنی که دقیقا بخاطر کی و بخاطر چی داشتی خودت رو میکشتی

بعد که میشینی و کلاتو قاضی میکنی

یادت میاد که درسته که دلیل اصلیه مخالفتت اون بوده

ولی تو با عقل و منطقت تصمیم گرفتی

آخر شب

نمیتونی جلوی زبونت و بگیری و بهش میگی

حق نداره دیگه با کسی بیاد نزدیک خونتون

چون دفعه ی دیگه کتکش میزنی

اونم واسه اولین بار خودش و واست لوس کنه و بگه

خشن نباش.دوست باش باهام

تو هم دلت کباب لوس بازیاش بشه


+تا کی قراره چوب دلم و بخورم؟؟؟؟؟

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۸
sami ra