اول راهنمایی که بودم
بزرگترین آرزوم داشتن یه کتاب قانون بود
دلم میخواست یه خانم وکیل خیلی خشک و جدی و منضبط و اتو کشیده بشم
بهش که فکر میکردم قند تو دلم آب میشد
حفظیاتم عالی بود
کلا شاگرد خیلی باهوش و درسخونی بودم
پیش معلم ها خییییلی عزیز بودم
هم به خاطر شخصیت آروم و مودبم
و هم بخاطر درس خون بودن
رفتم دبیرستان
بازم همون دختر مودب و درس خون بودم
کسی که با اینکه نمره های زیستش از چند نفر از بچه های کلاس کمتر میشد
ولی بیشتر از همه تو چشم معلم زیستشون بود
موقع انتخاب رشته که شد
گفتم بیخیال انسانی
از پس عربی های سخت خود رشته انسانی و نهایتا حقوق برنمیام
البته که مدرسمون هم انسانی نداشت
البته که از نظر مردم بی سواد انسانی برای شاگرد تنبلا بود
نه ریاضی رو دوس داشتم نه تجربی
دلم یه رشته ی ساده تر میخواست
از هرچی درس خوندن خسته و زده بودم
ولی بازم نشد
و مجبور شدم برم رشته ی تجربی
شاید تنها اتفاق خوبی که توی سه سال تجربی خوندنم می افتاد
دبیر زیستمون بود
حس عجیبی بهش داشتم
و اونم با من جدای از روابط کلاس برخورد میکرد.
اونقدر برام عزیز بود که فقط به عشق اون زیست رو میخوندم
تازه اونم نه به اون صورتی که باید
کم کم بیخیال درس شدم
بیخیال اون همه تلاشم برای درس خوندن توی مدرسه ی نمونه
اتفاقات جانبی هم بی تاثیر نبود
ولی انگیزه ای هم نداشتم
پیش دانشگاهی که بودم
همه ی بچه های کلاس و معلمام مطمئن بودن که توی رشته ی انسانی خیلی بهتر بودم
ولی دیگه دیر بود
دانشگاه شیمی قبول شدم
یه درس خشک و فوق العاده سخت
اصلا با روحیه م سازگار نبود
و حتی درصدی شبیه به چیزی نیستم که دلم میخواست باشم
با اینکه هنوزم سخت گریه میکنم
جدی ام
منضبطم
ولی دیگه نمیتونم اونجوری که میخوام باشم
امروز یادم افتاد که میخواستم وکیل بشم
و تمام روز رو سکوت کردم
چون حالم از چیزی که هستم بهم میخوره
وقتی میدونم که میتونستم چیزی باشم که بهش افتخار کنم