تو نیستی که ببینی

۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

اول راهنمایی که بودم

بزرگترین آرزوم داشتن یه کتاب قانون بود

دلم میخواست یه خانم وکیل خیلی خشک و جدی و منضبط و اتو کشیده بشم

بهش که فکر میکردم قند تو دلم آب میشد

حفظیاتم عالی بود

کلا شاگرد خیلی باهوش و درسخونی بودم

پیش معلم ها خییییلی عزیز بودم

هم به خاطر شخصیت آروم و مودبم

و هم بخاطر درس خون بودن

رفتم دبیرستان

بازم همون دختر مودب و درس خون بودم

کسی که با اینکه نمره های زیستش از چند نفر از بچه های کلاس کمتر میشد

ولی بیشتر از همه تو چشم معلم زیستشون بود

موقع انتخاب رشته که شد

گفتم بیخیال انسانی

از پس عربی های سخت خود رشته انسانی و نهایتا حقوق برنمیام

البته که مدرسمون هم انسانی نداشت

البته که از نظر مردم بی سواد انسانی برای شاگرد تنبلا بود

نه ریاضی رو دوس داشتم نه تجربی

دلم یه رشته ی ساده تر میخواست

از هرچی درس خوندن خسته و زده بودم

ولی بازم نشد 

و مجبور شدم برم رشته ی تجربی

شاید تنها اتفاق خوبی که توی سه سال تجربی خوندنم می افتاد

دبیر زیستمون بود

حس عجیبی بهش داشتم

و اونم با من جدای از روابط کلاس برخورد میکرد.

اونقدر برام عزیز بود که فقط به عشق اون زیست رو میخوندم

تازه اونم نه به اون صورتی که باید

کم کم بیخیال درس شدم

بیخیال اون همه تلاشم برای درس خوندن توی مدرسه ی نمونه

اتفاقات جانبی هم بی تاثیر نبود

ولی انگیزه ای هم نداشتم

پیش دانشگاهی که بودم

همه ی بچه های کلاس و معلمام مطمئن بودن که توی رشته ی انسانی خیلی بهتر بودم

ولی دیگه دیر بود

دانشگاه شیمی قبول شدم

یه درس خشک و فوق العاده سخت

اصلا با روحیه م سازگار نبود

و حتی درصدی شبیه به چیزی نیستم که دلم میخواست باشم

با اینکه هنوزم سخت گریه میکنم

جدی ام

منضبطم

ولی دیگه نمیتونم اونجوری که میخوام باشم

امروز یادم افتاد که میخواستم وکیل بشم

و تمام روز رو سکوت کردم

چون حالم از چیزی که هستم بهم میخوره

وقتی میدونم که میتونستم چیزی باشم که بهش افتخار کنم

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۶
sami ra

مادر شدن برای همه دخترا یه حس خاصه

فوق العادست 

وقتی دبیرستانی بودم 

خیلی بهش فکر میکردم

دقیقا از همون موقع ها بود

که فهمیدم چقدر پسر بچه ها رو بیشتر از دختر بچه ها دوس دارم

عاااااشق شیطنتا و توپ بازیاشونم

عاشق سرتق بازیا و لجبازیا و غرور مردونشونم

کلا پسر بچه ها همیشه برای من فوق العاده دوست داشتنی ان

مدتها به این فکر میکردم اسم پسرم و بذارم شاهد

معانی زیبایی داشت و من واقعا عاشقش بودم

از القاب خدا بود به معنای گواه

در ادبیات به معنای زیبارو بود

و در ادبیات عرفانی به معنای محبوب و معشوق

ولی بعدها

بواسطه ی اتفاقاتی که توی زندگیم افتاد

بواسطه ی تنهایی هایی که کشیدم

دلم خواست اسم پسرمو بذارم حامی

حمایت کننده

دلم میخواست همیشه پشتم باشه

همیشه دوستم داشته باشه

وقتی ازدواج کرد برای همسرش یک مرد ایده آل باشه

وقتی پدر شد برای بچه هاش پدر نمونه باشه

چون بخاطر اسمش یک تکیه گاه محکم و با قدرت بود

نمیدونم در آینده چقدر همه چی پیشرفت میکنه

نمیدونم قراره بین روابط پدر و مادر و فرزند با امروز چقدر همه چی فرق کنه

چقدر همه چی دور یا نزدیک باشه

همه چی خیلی برام مبهمه

تنها چیزی که میدونم اینه که

همیشه دلم میخواد یه پسر به اسم حامی داشته باشم

که چشماش رنگ چشمای مامان خودم عسلی باشه

و مثل چشمای خودم درشت

که فقط مال من باشه و هیچکس نتونه حداقل تا چند سال اونو از من جدا کنه

و شاید چند سال دیگه....

تنها دلیلم برای ازدواج مادر شدن و حامی رو داشتن باشه!

واقعا گاهی مطمئن میشم هدف آفرینش همه دخترا

مادر شدنه....

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۰
sami ra

زندگیم خلاصه شده تو فانتزیام

تو خواسته ها و آرزوهام

توی تخیلم و توی زندگی کردن با "او"

روزی صد بار تصور میکنم که چجوری بهم ابراز علاقه میکنه

چجوری بهم میگه که همه رو بخاطر من از زندگیش خط زده

حتی اونقدر فانتزیم قویه که لباسایی که تو اون لحظه ها دوس دارم تنم باشه هم معلوم میکنم

بعد به این فکر میکنم که باید چجوری برخورد کنم؟!

منم مشتاق باشم

یا یکم خودداری کنم و فقط با چشمام بهش نشون بدم که راضیم

به بعدش فکر میکنم

به دوران نامزدی و عقد

به خوش گذروندنای دوتایی

به پیچوندنای یهویی...

به بعد از عروسی..

به خونمون

به غذاهایی که براش میپزم

به دستوراتش برای شام و ناهارهای بعدی...

به شکمو بودنش!

و نهایت همه ی فانتزیام

میشه بغض

میشه درد

میشه اشک

چون میدونم هیچوقت این روزا نمیاد

و میدونم که بعدها

همه ی این فانتزیا میشه قاتل من

حالم گرفته س این روزا


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۲۲:۱۹
sami ra

به 50 _60 سالگیم که فکر میکنم

دوست دارم کلی حرف برای زدن داشته باشم

دوست دارم کلی آلبوم عکس داشته باشم

عکسایی از سن 23 سالگی تا 40 سالگیم

عکسایی توی سفرهای مختلف که دستای شوهرم دور کمرم حلقه شده باشه و

با لبخند به دوربین خیره شده باشیم

حتی دلم میخواد تمام سال رو کار کنیم و پول جمع کنیم

و آخر سال یه مسافرت توپ خارج از کشور خستگیمونو در کنه

دلم میخواد کلی خاطره از عشقم زندگیم برای گفتن داشته باشم

مثلا برای نوه هام تعریف کنم که چطور کتابخونه ی کوچیک خونه ی کوچیکمون

حالا تبدیل شده به یه اتاق پر از کتاب

یا براشون تعریف کنم صبحها که از خواب بیدار می شدم

به جای نرمش صبحگاهی

یه آهنگ قری خوشگل میذاشتم و بابا بزرگشونو مجبور به رقصیدن میکردم

دلم میخواد کلی حرف برای دوست داشتن و عشق بلد باشم

دلم میخواد بلد باشم شعر بخونم و یه پیرزن غرغرو نباشم

صبح ها با شوهرم بریم پارک قدم بزنیم

بعد از ظهر ها چای و قهوه و کلی خوراکی آماده کنم

و بشینم جلوی تلویزیون و کتاب دستم بگیرم و با شوهرم حرف بزنم

دلم میخواد یه پیرزن 60 ساله ی خوشگل و دوست داشتنی باشم!ینی میشه؟؟؟؟؟


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۸
sami ra

بعضی وقتا که به گذشته فکر میکنم

به وبلاگ سابقم

به حرفهایی که اونجا میزدم

به تمام غر غر کردنام و نق زدنام

به تمام حرفهای عاشقانه ای که می نوشتم

به تمام دوستت دارمهایی که میگفتم

می بینم انگار دوباره یه برهه ای از زندگیم گذشته

انگار دوباره دارم از اون پوسته ی غم انگیزم خارج میشم 

دوباره پوسته انداختم و به یه سکون و سکوت رسیدم

از اون همه وابستگی و گیجی و دوست داشتن بی حد و اندازه

رسیدم به دوست داشتن ....

اونم دوست داشتنی که حتی حاضر باشم به جدا شدن 

به دور شدن

ولی بازم هدفام رو گم کردم

دقیقا مثل همیشه....

وقتی از یه مرحله رد میشدم

هدفام گم میشد....خواسته هام در مورد خودم گم میشد

و الان نمیدونم میخوام ارشد ثبت نام کنم

میخوام خیاطی کنم و طراحی لباس بخونم

میخوام برم سر کاری که مرتبط با کارشناسی رشته م باشه

میخوام ازدواج کنم و هرچی پیش آید خوش آید باشه 

واقعا نمیدونم...

گاهی اینقدر مستاصل و خنگ و خل میشم

که فکر میکنم باید یه نفر دیگه 

که من و خواسته هامو و علایقمو خوب میشناسه برام تصمیم بگیره

دقیقا مثل الان

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۶
sami ra

بهترین روزای زندگی من

روزاییه که هیچ کاری ندارم انجام بدم

فقط میخورم

میخوابم

فیلم می بینم

میرم اینترنت(البته الان اینترنتمون قطعه و مجبورم با اینترنت خطم سر کنم )

رمان های مورد علاقمو میخونم

....

کلا از روزایی که هیچ کاری ندارم انجام بدم خوشم میاد!

مثل امروز

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۰
sami ra

یه سری آدما هستن تو زندگی همه ماها

که کلا عادتشونه حسادت کردن

بدجنسی کردن

رو اعصابت رژه رفتن و 

مدام چرت و پرت گفتن

منم توی اقوام یکیشونو دارم

با اینکه از نظر من چیزی برای حسادت اون هم به این شکل وجود نداره

ولی ایشون به شدت حسودی میکنه

و اونقدر با حرفاش و کاراش عصبانیم میکنه

که گاهی دلم میخواد کلا باهاش قطع رابطه کنم

کوچیکترین حسادتش سر لباساییه که میخرم

ینی محاله من یه لباس بخرم و اون مشابهش رو نخره

با این تفاوت که هیکل من خیییییلی با اون فرق داره

من هیکل ظاهرا لاغر و در باطن توپری دارم

و ایشون تپل و چاق

که خب اکثر مواقع وقتی لباسی شبیه لباسم خریده میشه

دیگه اون لباس و نمیپوشم

یکی از دلایلی هم که رفتم خیاطی رو یاد گرفتم همین بود

دوس داشتم هرچیزی تنمه هرچقدر هم ساده

ولی شبیه کسی نباشه!

این تازه یه نمونه ی کوچیک از حسادتشه

از بهم زدن رابطه ی صمیمانه ی من با هرکسی که بشناسه

تا پشت سر من حرف زدن توی هر مجلس

تا ........

کلا آدم بیکاریه که نهایت هدفش اینه ک بره تو چشم بقیه

و من و از چشم بقیه بندازه!

هدف از نوشتن این پست این بود که یکم حرص و عصبانیتم خالی بشه

چون دو روز پیش بخاطر چرت و پرتای ایشون با عزیزترین شخص زندگیم بد حرف زدم

و الان هم با هم قهریم

و اینکه بگم دلم میخواد به خوب ترین شکل ممکن 

اینقدر سرگرم زندگی خودش بشه

که دیگ اسم منم یادش نیاد

چون کم کم داره طاقتمو طاق میکنه و 

هر لحظه احتمال فوران آتش وجود داره!!!!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۰
sami ra

از بزرگترین فانتزیای من 

زندگی کردن تو ایران قدیمه

زمانی که تهران خیابون لاله زار داشت 

یه کافه قنادی نادری و...

یه سینما که فیلمای برباد رفته و ربه کا رو پرده ش باشه

ایران 1330.....

دلم میخواست 

یه کت دامن مشکی می پوشیدم

با کفش پاشنه دار

با یه بلوز مشکی با توپ توپای سفید و یقه کراواتی

با یه کلاه مشکی که گل قرمز داره

کیف کوچیکمو و دستم بگیرم و برم توی خیابونا قدم بزنم

دلم میخواست توی تابستون

یه پیرهن نخی با گلای ریز نارنجی و زرد بپوشم

موهامو باز بذارم و با "او" توی کافه ی معروف شهر قرار بذارم

...

امروز

با یه عالمه لباس...

با یه شلوار گشاد

که هیچوقت از مدلش خوشم نمیاد

از ترس حراست دانشگاه

رفتم دانشگاه شهرمون

و به این فکر میکردم که چقدر تفاوت هست بین چیزی که توی ذهن ماست

و چیزی که واقعا هستیم

البته من توی این سالها

خیلی تلاش کردم که ظاهرم کمی شبیه باطنم باشه

ولی باز هم اون چیزی که توی ذهنمه با چیزی که هستم متفاوته!!!

اگر میتونستین لباس و حجابتون رو مطابق سلیقتون انتخاب کنین نه عرف جامعه

چی می پوشیدین؟؟؟؟؟؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۰:۳۱
sami ra

فشارهای عصبی چند هفته ی پیش

بالاخره امروز خودش و نشون داد.

سر جلسه امتحان برای یه لحظه وقتی اولین سوال و دیدم

مغزم قفل کرد و خالی شد

انگار نه انگار ک من این درس و خوندم

یا حتی سر کلاس بودم

بعضی سوالا فوق العاده آشنا بود

ولی مغزی نبود ک بتونه تجزیه تحلیل کنه

مسئله حل کنه

کلا انگار از ساعت 4 به بعد مغزم قفل کرد و خوابید

خیلی خسته م.

دنبال یه فرصت برای خوابیدن و استراحت!

مخم داره سوت میکشه!

کاش زودتر روزای خوب بیان

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۲۳:۳۴
sami ra

هروقت سرما خورده ای من نیز سرما خورده ام

لعنت به آن دکتر که می فهمد تو را بوسیده ام


+به شدت نیازمند کسی هستیم

که در این دوران سکوت

کمی از این شعرهای عاشقانه ی خوشگل خوشگل بفرستد

و کمی نازمان را بخرد

و کمی تشر بزند که مگر مریض نیستی

برو و لباس گرم بپوش

و گاهی هم بغلمان کند 

و بگوید همه چیز خوب میشود سمیرا 

همه چیز خوب میشود!

البته ترجیحا شبیه آقای خواستگار نباشد.

ترجیحا شبیه هیچکس نباشد

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۴
sami ra