تو نیستی که ببینی

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

شب زیستی رو دوست دارم

توی تابستون 

تو ماه رمضون

شب زیستی خیلی برام لذت بخش میشه

گاهی فکر میکنم جغدا چه حالی میکنن وقتی شبا که همه خوابن بیدار میشینن و زل میزنن به یه نقطه

البته مطمئنم خوب بودن شب زیستی به خواب بودن بقیه س

به اینکه تو تنهایی و میتونی تو تاریکی هرکاری بکنی و کسی نبینتت

مثل وقتایی که حوصله نداری و آهنگ گوش میکنی و گریه میکنی

یا وقتایی که خیلی رو فرمی و دنیا به کامه ریز ریز قر میدی!

من اما شب که میشه

فقط دلم میخواد حرف بزنم

اونقدر حرف بزنم که خسته شم

اونقدر حرف بزنم که حرفام تموم بشه

دلم میخواد گوش کنم

به همه ی حرفهای نگفته گوش کنم!

شب زیستی رو خیلی دوست دارم

به شرطی که همه خواب باشن

ولی من تنها بیدار نباشم

یکی دیگ هم با من بیدار باشه

که به غرغرام گوش کنه


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۵۳
sami ra

کلا این مقوله ی گریه کردن توی زندگی من همیشه مشکل ساز بوده!

تا چند سال پیش نمیدونم چرا

ولی برخلاف همه ی دخترای اطرافم

هیچوقت برای چیزی که میخواستم و نشد گریه نکردم

حتی برای اتفاقات بدی هم که می افتاد گریه م نمی گرفت

کلا اصلا تو فاز اشک و آه نبودم 

و مثل دخترای لوس کارامو با گریه پیش نمی بردم

همیشه هم پیش دوستام به بی احساس بودن محکوم بودم

چون اونا خیلی زود گریه شون میگرفت و بابت هر چیز کوچیکی سریع گریه میفتادن

تقریبا بعد از فوت مامان بزرگم این مشکل یه جور دیگ خودش و نشون داد

یعنی سریع بابت چیزای کوچیک گریه میفتم و دیگ گریه م بند نمیاد

در حد داغون و افتضاح!

محاله مراسم ختم کسی برم و بیشتر از خود خانواده ی اون طرف گریه نکنم

تلویزیون هرچی نشون میده گریه م میگیره

کلا به اون مرحله رسیدم که میتونم توی این شرکتای خدماتی ک برای ختم گریه کن می برن استخدام بشم

فقط هم کافیه گریه بیفتم!دیگ حداقل 2 ساعتی باید بشینم گریه کنم

یعنی یه چیز من به آدمیزاد نرفته!نه گریه کردنم

نه خندیدنم!

والا به خدا

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۶
sami ra

 دی که بیاید 

سه سالی می شود که مامان بزرگ فوت شده است

یکی از سخت ترین روزهای زندگیم روز فوت مامان جون بود

همون روز ساعت ملاقات توی بیمارستان بعد از یک هفته که بخاطر امتحانام نرفته بودم بیمارستان دیدمش

توی بخش آی سی یو بود

به هوش بود و صدامو می شنید ولی نمیتونست چشماش و باز کنه

یادمه نفر بعد من که رفته بود میگفت چشماش باز بوده و داشته دنبال کسی میگشته

همون شب فوت کرد 

اصلا از روزهای بعد از فوتش شوکی که بهم وارد شده بود و اتفاقات و ماجراهایی که توی خانواده ی پدریم نسبت به من و مامانم پیش اومدنمیخوام حرف بزنم

بعد از فوتش فقط یک بار خوابش رو دیدم که داشت برنج می پخت

دستپختش فوق العاده بود و هیچ کس هیچ کس هیچ کس مثل اون غذا نمی پزه

دلم به شدت براش تنگ میشه و هروقت یادش میفتم گریه م میگیره

یه اخلاق فوق العاده خاصی داشت

هیچ وقت نمیشد که بهت بگه عزیزم یا قربون صدقه ت بره

ولی یجور عجیبی پشت نوه های پسریش بود و هواشونو داشت

هیچ کس حق نداشت به هیچکدوم از نوه ها بگه بالای چشمت ابرو

روزایی که می رفتیم خونشون همیشه یه قلیون دستش بود

همیشه ساکت بود و فقط نگاه میکرد

هروقت میرفتی دیدنش باید حتما باهاش روبوسی میکردی و بعدش برای خدافظی هم باید باهاش روبوسی میکردی

گاهی اوقات یک ربع بهت خیره میشد و هیچی نمیگفت ولی کوچیکترین تغییر حالتت رو میفهمید

عاشقش بودم

وقتی که مریض شد و روی جا خوابید

بیشتر عاشقش شدم

خیلی درد کشید خیلی اذیت شد

هر شب میرفتم خونشون و هروقت ازش میپرسیدی خوبی؟میگفت الحمدلله

هرکی موهاشو می بافت میگفت شما بلد نیستین فقط سمیرا خوب میبافه

این آخریا دیگه موهاش و کوتاه کرده بودیم 


دیشب خوابش رو دیدم

صبح که بیدار شدم یه لحظه احساس کردم چقدر حالم خوبه

و بعد یاد خوابم افتادم

تو خوابم کلی بوسش کرده بودم و تمام مدتی که میتونستم نگاش کرده بودم و گریه کرده بودم

به عمه م میگفت سمیرا چقدر قیافه ش بزرگ شده

هیکلش اصلا عوض نشده ها!ولی از لحاظ چهره خیلی بزرگ شده

دلم خیلی براش تنگ شد


+مرگ یکی از بدترین اتفاقات زندگی بشره

امیدوارم هیچوقت حسش نکنین



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۶
sami ra

از شهری ک توش زندگی میکنم

تا شهری که توش تحصیل میکنم 60 کیلومتر راه هستش

این راه به خاطر وجود دانشجوهای خیلی زیاد 

همیشه پر از مینی بوس بوده

سال اولی ک می رفتم یونی

یادمه همه مینی بوسا از اون داغون قدیمیا بود

پاییز و زمستون هوا خیییییلی سردتر از الان بود

بعد مینی بوسهاشون بخاری که نداشت

پس وسط مینی بوس پیک نیک روشن میکردن!

و همه دانشجوها در طول راه زیر لب ذکر میگفتن تا صحیح و سالم به خونشون برسن

روزایی که کلاسمون ساعت 6 بعدازظهر تموم میشد عروسی ما ترم اولیا بود

اول اینکه همه پسرای خوشگل و توش تیپ و ترم آخری اون موقع بر میگشتن.

دوم اینکه همیشه تو ماشین یه زوج پیدا میشد ک تموم راه رو بهش بخندیم

چون هوا تاریک میشد و چراغا خاموش

انواع و اقسام حرکات خاک بر سری از این زوج و کبوتران عاشق میدیدیم

به طوری که در بعضی مواقع شرم میکردیم و چشمامون و می بستیم

حتی یادمه یه بار آخر ماشین با این زوج روی صندلی 5 نفرا نشسته بودیم 

پسره بیچاره هم میره دستشو بندازه دور گردن عشقش که دستش میگیره به چادر دوستم

دوست منم حسابی از خجالتش درومد و کلی سلیطه بازی درآورد و همه ی مینی بوس رو متوجه اون عقب کرد! 

کم کم مینی بوسا پیشرفته شدن و ماها هم از ترم اولی بودن درومدیم و دیگ ن چشممون به این زوجهای نگون بخت بود

نه به پسرای ترمهای بالاتر 

یه ترمی میشه که تنها رفت و آمد میکنم و دیگ دوستام نیستن

دیگ خبری از شیطنت نیس و تمام مدت هندزفری تو گشمه

امروز یه لحظه یاد اون شیطونیا افتادم و دلم خییییییلی برای همه چی تنگ شد!

چقدر خوبه که این خاطره هارو از یونی دارم

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۱
sami ra

از سوم راهنمایی شروع شد

بعد از امتحانای خرداد دوستم تماس گرفت و گفت سمیرا

گروه سرود مدرسمون برای مسابقات کشوری انتخاب شده و چون چنتا از بچه ها نمیان من تورو پیشنهاد دادم

چند روز بعدم رفتیم مشهد

یه مسافرت بدون هیچ خرجی.با یه عالمه غذاهای خوشمزه 

باضافه ی اینکه خوابگاهی که مارو بردن فوق العاده خوشگل بود

یعنی فوق العاده بود اون سفرمون

بماند که بعدها فهمیدیم اصلا مدرسه ی ما انتخاب نشده بود و مارو الکی بردن 

ولی اصلا باعث نشد از اون سفر لذت ببریم

سال بعد تازه وارد دبیرستان شدیم 

همون جمع صمیمی تصمیم گرفت این بار تئاتر کار کنه

و بعد از چند روز از خانم خ بعنوان سرپرست گروه تئاتر دعوت شد

یعنی بهترین روزای عمرمون بود

بعد از مدرسه تا ساعت 5 میموندیم و تئاتر کار میکردیم

یادمه شبی که فرداش اجرای شهرستانی داشتیم تو نمازخونه خوابیدیم

البته این تصور مدیرمون بود.

من شخصا 1ساعتم نخوابیدم.

اون شب یه کاست فوق العاده شاد بردیم مدرسه وتا نزدیکای صبح رقصیدیم

البته ساندویچ و نوشابه و کیک و بادکنک و اینا هم خریدیم و مثلا برای سرپرستمون تولد گرفتیم

سرپرستمون 30 و سه چهار سالش بود و مجرد

اجرای شهرستانی رو با صداهای گرفته و خوابالودگی اول شدیم

و بعد از اون رفتیم مرکز استان برای اجرای استانی

اونجا هم یادمه فصل توت بود و کلی از درختای اردوگاه توت خورده بودیم

بزن و برقصم که عضو لاینفک گروهمون بود

بعد از اول شدن توی استان همه منتظر اجرای کشوری بودیم

و اتفاق خوب افتاد

اجرای کشوری توی گرگان بود

یعنی هنوز نرفته عروسی گرفته بودیم

میرفتیم شمال...اونم جمع خودمون.تازه مدیرم باهامون نمی اومد

معلم ادبیاتمون باهامون میومد

از گرگان خیییییییلی شیطونیا یادمه

72 ساعت فقط 2 ساعت خوابیده بودم

کلا گروه شیطونی بودیم همیشه

یه شب فینال یورو 2004 بود و منم عاشق فرناندو تورس و فینالم بین اسپانیا و آلمان

تا آخر بازی بیدار موندیم که هیچ

وقتی تورس گل قهرمانی رو زد اینقد جیغ کشیده بودم که کل خوابگاه رو بیدار کرده بودم

متاسفانه توی کشوری هیچ رتبه ای نیاوردیم ولی اینقد خوش گذشته بود که اصلا مهم نبود

سال بعد گروه نمایشمون عوض شد.

ماها بودیم ولی یه عالمه آدم دیگه بهمون اضافه شد

خوش میگذشت خیییلی هم خوش میگذشت

ولی حضور پر انرژی منفی یه نفر حال هممونو گرفته بود

ولی اون سال هم نمایشمون توی استان اول شد

منم که از همون اول دیگه بازیگر نبودم و به عنوان طراح صحنه و لباس برتر استان انتخاب شدم

فک کنم اصلا از همونجا بود که من به خیاطی و طراحی لباس و این چیزا علاقه مند شدم

سال بعدش ما دیگ توی تئاتر نبودیم

ولی هیچی نمیتونست باعث بشه که روزای فوق العادمونو فراموش کنیم

من آدم نصیحت نیستم ولی این یه نصیحته

توی هر مقطعی که هستین

از تمام برنامه های تفریحی علمی و هنری و فرهنگی استفاده کنین

بهترین خاطراتتون اونجا رقم میخوره

البته اینم اضافه کنم که ما چنتایی که توی تئاتر بودیم

سال اول توی المپیاد علمی هم انتخاب شده بودیم

تو دور اول مقام خیلی خوبی هم آورده بودیم

ولی توی دور دوم اینقد شیطونی کردیم که

هیچ سوالی رو نتونستیم با دقت و تمرکز بخونیم و 

دست از پا دراز تر اومدیم خونه

+همینطوری

بی دلیل نوشتم



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۰
sami ra

درس خوندن سخت ترین کار دنیاس برای من!

از خدا خواسته جزوه ی درسی رو که فردا امتحان دارم دادم به یکی از بچه ها که کپی بزنه

اون سرخوشم دیروز یادش رفته جزوه رو برام بیاره

منم سرخوشتر گفتم اشکال نداره و اومدم خونه

کلا اگه همه دانشجوها مثل من بودن دنیا گلستون میشد

چند شب پیشا بیرون بودیم

با دوستای مامان و دختراشون

دخترای مذکور یکی 7 سال و دیگری 3 سال از من کوچیکترن

ولی ماشاالله ماشاالله بزنم به تخته چشمم کف پام

من وقتی کنارشون راه میرفتم انگار هم سن اونا بودم

حتی از اونی که 3 سال ازم کوچیکتره کوچیکتر هم میخورد باشم!

اینم از مزایای آرایش کم کردن و کرم های مختلف به پوست نزدنه!یاد بگیرین

دایی جان ی بوتیک لباس زنونه زده تو پاساژ

هنوز کامل نشده ولی من دیروز لباساش و میچیدم

دلم همشو میخواست

اصلا نمیدونم چرا نمیتونم نسبت به لباس بی میل باشم...

هرچی لباس بخرم باز تا چشمم به یه لباس جدید میفته دلم میخواد بخرمش!

اسم این بیماری رو هم گرسنگی لباسی گذاشتم☺

فیلم ابد و یک روز رو بالاخره اینجا روی پرده آوردن

شب میرم ببینمش!

البته که بی نگار فیلم دیدن حال نمیده😢

ولی خب این دفعه رو خودم میرم نگار که اومد با نگارم میرم

شهر ما خیلی شهر کوچیک و بسته ای هستش

ولی دیشب که بیرون بودم

حدودا 20 تا نیروی گشت امنیت اخلاقی تو شهر بود

که خیلی زیاد بود

یعنی از این یکی تا اون یکی ده قدم هم نمیشد

بابا درسته که باید حجاب و توی مملکت اسلامی رعایت کنیم

اصلا با اینکه باید باشن یا نباید باشن هم کاری ندارم.ولی هرچیزی به اندازه

ایییییین همه آدم واسه یه شهر کوچیک آخه چه فایده ای داره

به آرزوی کمی تفکر و تعقل



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۵ ، ۰۹:۲۷
sami ra