تو نیستی که ببینی

من معتقدم

خیلی از آدما

بعد از رفتن شخص خاص زندگیشون

دیگه زندگی نکردن

حداقل توی زندگی خودم

بعد از "او"

همه چی خیلی بد گذشته

البته که منم هیچ تلاشی برای بهتر کردن شرایط نکردم

گاهی تلاش میکردم

ولی خیلی زود دلزده میشدم و شکست رو میپذیرفتم

هراتفاق بدی هم که افتاد

فقط مثل یه بازنده نشستم و نگاه کردم

بعد هم کلی غصه خوردم و خودم و سرزنش کردم

و دوباره از فرداش خودم و زدم به بی عاری و بیخیالی

من معتقدم

خیلی از آدما توی یه مقطعی

همه چی رو میذارن کنار

و از همه مهم تر خود وجودیشون رو فراموش میکنن

یا میشن فردمورد پسند خانواده و اجتماع

یا میشن یه آدم یاغی و سرکش

دسته ی اول

به زندگی بی تفاوت و مسخره ی خودشون ادامه میدن

دسته ی دوم هم تلاش میکنن که حواس همه رو به خودشون جلب کنن

+امروز که شهرزاد میدیدم

به این فکر میکردم که هم شهرزاد

و هم فرهاد

از دسته ی اول هستند

کسایی که خودشون رو فراموش کردن

و دارن سعی میکنن مورد پسند خانواده و اجتماعشون باشن!

عشق محرک آدمه

و باعث شادابی جسم و روح میشه

بدون عشق ما آدما یه مترسکیم!


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۲:۵۹
sami ra

من کلا از قهر کردن متنفرم

به نظرم هرچیزی با بحث و تبادل نظر حل میشه

نهایتا دعوا میشه و رابطه برای همیشه بهم میخوره

ولی اینکه دو تا آدم بزرگ قهر کنن و هی بخوان برای هم قیافه بگیرن خیلی یجوریه!

توی قهرایی که اطرافمون می بینیم

مثل قهرای زن و شوهری

والدین و فرزندی

همکاری

دوستی

از همه قهرا و دعوا ها بدتر

قهر دو تا دختر سر یه پسر

یا دوتا پسر سر یه دختره!

البته الان پسرا بخاطر هیچ دختری باهم قهر نمیکنن

ولی این مورد هنوزم که هنوزه بین دخترا وجود داره

تازه مواردی دیده شده که حتی زیرآب همدیگر و هم برای بدست آوردن دل پسری زده باشن

بگذریم!

خلاصه که قهر کردن کار خیلی بدیه

منم از قهر کردن متنفرم

هیچوقت نمیتونم با کسی قهر کنم

حتی اگر از دستش خیلی ناراحت باشم

و این گاهی خیلی بده!

گاهی باید قهر کنی

تا بگی معترضی

تا بگی ناراحتی

تا بگی داره در حقت ظلم میشه

و من هیچوقت نمیتونم اینها رو به کسی بفهمونم

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۲
sami ra

 از وقتی یادم میاد

دقیقا توی اوج دوستیم با کسی

یهویی یه اتفاقی میفتاد که دوستم مجبور به کوچ کردن میشد

توی دبستان دوست صمیمی نداشتم

چون هر سال مامان مدرسمو عوض میکرد که با بهترین معلم باشم

اول راهنمایی با چند تا از بچه های جدید آشنا و صمیمی شدم

آخرای اون سال هم قهر کردیم

آخرای سال بعدش هم آشتی کردیم

سال سوم راهنمایی 7 نفر بودیم

7 تا شورشی مدرسه

هرجایی که خرابکاری یا شیطنت بود زیر سر ما بود

زنگای تفریحم که فوتبال بازی میکردیم

چه فوتبالی.....عجب گلایی میزدم

آخر سال هم 5 نفرمون نمونه قبول شدیم

ولی دوست صمیمیم به دلایل خانوادگی مجبور شد برای زندگی بره یه شهر دیگه

و شدیم 4 نفر

سال اول که تموم شد

یکی از ما 4 نفر رفت رشته ی ریاضی

موندیم 3 نفر

و برای دانشگاه من یه شهر قبول شدم و اون دوتا یه شهر دیگه

از اینکه چقدر بهشون وابسته بودم و چقدر برام سخت میگذشت فاکتور میگیریم

ولی الان دوست صمیمیم نگاره

سه سالی میشه که دوستیم

و میدونم که سال دیگ نگار هم میره

یه جایی خونده بودم

طول عمر دوستی های دخترا توی ایران

7 سال میشه

بعدش شرایط زندگیشون اونقدر عوض میشه که دوستیا نابود میشه

با اینکه هنوز با همه ی دوستام ارتباط دارم

ولی دوستیمون تموم شده

و من به شددددت آدم دوستی هستم!

چقدرررر عجیب!


+اون موقع ها یه رمانی میخوندم که عاشق شخصیت اصلیش بودم

اونقدر محکم و جدی و خوب بود که من دلم میخواست مثل اون باشم

از اون موقع ها گریه کردن برام سخت شد

از اون موقع ها سعی کردم محکم باشم

دوستام بهم میگفتن بی احساس

آدم آهنی

ولی آدم آهنی بودن برای من کلی مزیت داشت

من خیلی قوی و محکم بودم

خیییییلی 

و الان دیگ نیستم

فکر کنم باید یه بار دیگه اون رمان و بخونم

و تصمیم بگیرم جای ثریا باشم

وقتش شده که دوباره محکم بشم

++بالایی به پایینی هیچ ربطی نداشت

ولی دلم میخواست جفتشو بنویسم


۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۲
sami ra

برادر شوهر خاله م فوت شد

خبر هم به صورت آنلاین به ما رسید

یعنی مامان با خاله تلفنی صحبت میکرد

که یهویی از اون طرف به خاله گفتن برادر شوهرش فوت شده

فوت آنلاین ندیده بودیم که دیدیم!!!

من کلا وقتی خبر فوت میشنوم

خنده م میگیره

مخصوصا اگر طرف رو ندیده باشم

از روی خوشحالی هم نمیخندما

کلا یجور عجیبی میشه حالم

انگار میخوام بگم دیدی!این آدمم مرد

چقدر آرزو داشت

چقدر تلاش کرد

همه هیچی به هیچی!

حالا فردا براش یه مراسم میگیرن

افراد نزدیک خانوادش گریه میکنن

سایرین هم میشینن و نگاه میکنن

بعد هم میگن غذاش بد بود

دخترش کم گریه میکرد

زنش چه لباسی تنش بود!!!!!و

...

ولی کلا مرگ خنده داره


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۴ ، ۲۲:۰۱
sami ra

شده ایم ملتی عقده ای

که بابت هرچیزی به خود حق اظهار نظر میدهیم

از لباس فلان خانوم بازیگر بگیر

تا همسر فلان شخصیت مشهور

چرا ابروهای این یکی کجه

چرا دهن اون یکی بزرگه

چرا موهاشو این رنگی کرده

چرا با این لباسش این کیف و کفش رو پوشیده

چرا طلاق گرفته

چرا طلاق نگرفته

چرا بچه دار نمیشه

چرا بچه دار شده

چرا درس میخونه

چرا درس نمیخونه

چرا 

چرا

چرا!!!!!!!

و در نهایت جد و آباد و خانواده ی طرف بیچاره رو با هرچی که لایق خودمونه مستفیذ میکنیم

کلی هم ادعای متمدن بودن و با کمالات بودن داریم

بگذریم از فیلم اون خانوم بازیگر که ممنوع الفعالیتش کرد

بگذریم از عکسهای شخصیه اون پسره که مفسد فی الارض شناخته شد

بگذریم از عکسای فوتبالیست مشهور

و خیلی های دیگه....

ولی چرا به خودمون رحم نمیکنیم؟؟؟

امروز از اوناست

یه روزی هم نوبت ما میرسه

زندگی خصوصی

حریم شخصی

من خواهش میکنم اگر از این عکسها دیدین

جایی منتشر نکنین

بالاخره هر شروعی باید یه جایی به پایان برسه

هر حلقه ی پخش تصاویر خصوصی هر کسی باید توسط ما شکسته بشه

باور کنیم که روزی نوبت حریم خصوصیه ما هم میرسه

انسان باشیم


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۴۰
sami ra

همه میگن درست که تموم شد باید بگردی دنبال کار

با اینکه کار کردن توی آزمایشگاه رو واقعا دوس دارم

ولی وقتی فکر میکنم کار کردن من باعث میشه یه پسر بیکار باشه

واقعا به این نتیجه میرسم که بهتره تو خونمون بشینم

و از بیکاری حوصله م سر بره

تا بخوام برم سر کار

درسته که بعضی کارها واقعا خانومانه هستند

یا نیازمند حضور یک خانوم 

ولی بیشتر کارها  مردونه ن 

و این وظیفه ی یک مرده که بیرون از خونه کار کنه

و خرج یک زندگی رو دربیاره

متنفرم از دخترایی که خودشونو توی کارای مردونه دخیل میکنن

که بگن منم میتونم و من چیزی از مرد کم ندارم

اتفاقا بنظر من زن با مرد خیلی متفاوته

زن خیلی ظریفو شکننده س

و اصلا نباید درگیر کارای سخت و قدرتی بشه

اصلا و ابدا هم اشکال نداره که زن توی خونه باشه

چون اگر خوب برنامه بریزه میتونه تمام وقتش رو خوب بگذرونه و بیکار نباشه

مجبورم نیست حتما غذا درست کنه و بچه رو پرستاری بکنه

از بس دخترای ما رفتن سر کار تا بتونن خرج خودشون رو دربیارن

پسرا بیکار شدن و همه چیز به خیابون کشیده شد

پسر بیکار مزاحم میشه

پسر بیکار معتاد میشه

پسر بیکار انگل جامعه هم میشه!!!!

افسرده هم میشه

گاهی اوقات هم پررو میشه و پرتوقع!

و دقیقا میگرده که یه زن کارمند پیدا کنه که خرج زندگیش رو اون تامین کنه

خلاصه ک دخترا برین بگردین...خوش بگذرونین و پول خرج کنین

باور کنین وظیفه ی شما نیست که خرج یک زندگی رو بدین

بذارین آقایون برن سر کار

و سرشون به کار و زندگیشون گرم بشه

فقط در صورتی برید سر کار که شغلتون لطیف باشه یا توی اون موقعیت به حضور زن نیاز باشه مثل رشته های پزشکی و پیرا پزشکی یا دبیری

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۳
sami ra

هروقت میپرسن حیوون مورد علاقه ت چیه

من هیچ حرفی برای گفتن ندارم

کلا با حیوونا حال نمیکنم

از اون مورچه ی کوچیکشون بگیر

تا فیل گندشون

از همشون هم میترسم

مخصوصا از پاهای پرنده ها

و پوست خزنده ها

خیلی برام سخته باورش بعضیا چجوری تو خونشون حیوون نگه میدارن و

باهاش غذا میخورن

میخوابن

میرقصن...

من یکی که هیچوقت دوست نداشتم حیوونا رو از نزدیک ببینم

نظرمم اینه که اونا باید توی طبیعت و آزاد باشن

و از محیط زندگی آدما هم دور باشن

هرکسی هم نظر خودشو داره!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۷
sami ra

2 سال پیش 

بد ترین روزای زندگیم توی این روزا رقم خورد

برای اولین بار توی زندگیم

مرگ عزیز رو حس میکردم

تا قبل از اون

وقتی میگفتن فلانی فوت شده

برام خیلی بی معنی و پوچ بود

ولی از دو سال پیش

کاملا درک میکنم که وقتی میگن کسی فوت شده یعنی چی!

مامان بزرگ یه ماهی میشد که بیمارستان بستری بود

حال چندان خوشی نداشت و تمام مدت آی سی یو بود

هروقت میرفتی ملاقات به زور از پشت شیشه ها می دیدیش که خوابه

یه هفته بود که بخاطر امتحانام نتونستم برم

پنج شنبه بود که بالاخره رفتم پیشش

بازم از پشت شیشه نگاش میکردم

هرکی میرفت داخل میگفت خوابه میگفت هرچی صداش میکنه جواب نمیده

هنوز یه ربع به پایان زمان ملاقات رسیده بود که از بابام پرسیدم اگه تو نمیری من برم تو

بابا و عموهامم چون تازه دیده بودنش و دلش و نداشتن گفتن نمیرن و من رفتم داخل

صداش میکردم و پلکاش میلرزید

ولی نمیتونست چشماشو باز کنه

یکم پیشش موندم و اومدم بیرون

شب ساعت ده بود که خبر دادن فوت شده

اونقدر شوکه بودم که اصلا نمیفهمیدم ینی چی!

تمام تنش و سوراخ سوراخ کرده بودن

از بیمارستان و دکتر و پرستاراش متنفر شدم

مامان جون برای من خیلی عزیز بود

اون وقتایی که حالش خوب بود

وقتی مرفتیم خونشون

یه قلیون زیر لبش بود و همینطور که قلیون میکشید

بهت نگاه میکرد

هیچوقت ندیدم که با کلمه ی محبت آمیزی با کسی صحبت کنه

نهایت محبتش ننه جان گفتنش بود

ولی همه عاشقش بودن

به همه چیز توجه میکرد

حتی توی اون دوران مریضیش حواسش به همه چیز بود

حتی به گوشواره ی جدیدی که من خریده بودم

شبا که میرفتیم خونشون

عمه م میگفت سمیرا خوب کردی اومدی

نمیذاره دست به موهاش بزنیم 

از بعدازظهرم میگه سمیرا نمیاد؟فقط اون خوب موهامو میبافه

با اینکه سه سال آخر عمرش خیلی مریض بود

ولی هیچوقت نشد که کسی رو نشناسه

هروقت میرفتی باید باهاش روبوسی میکردی 

حتی اگر در بدترین شرایط بود

همیشه هم وقتی بهش میگفتم خوبی مامان جون؟

میگف الحمدلله ننه جان

دلم براش تنگ شده

دلم براش خییییییلی تنگ شده

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۲
sami ra

چند وقتیه

وقتی وارد یه مغازه میشم و میخوام خرید کنم

خانوما و دخترای دیگه ای که توی اون مغازه مشغول انتخاب هستند

یهویی برمیگردن سمت من و

ازم میخوان بین اون دو رنگ یا دو لباسی که موندن 

یکی رو براشون انتخاب کنم

منم با یه لبخند 

مجبور میشم بگردم و خوشگل ترین لباس رو از نظر خودم انتخاب کنم

تا خونه هم با خودم کلنجار برم که اگه خانومه خوشش نیاد چقدر به من بد و بیراه بگه!

دیشب که رفته بودم برای مامان لباس بخرم

یه خانوم با دختر 16_17 ساله اومده بودن برای خرید

حدس میزدم که اون دختر تازه عروس اون خانوم باشه

از صحبتهای خیلی رسمیشون

از سوالاشون

از معذب بودنشون

خانومه یه یقه اسکی خیلی خوشگل برای دختره انتخاب کرده بود که 2 رنگ داشت

دختره هم دقیقا اون رنگی که زشت بود رو پسندیده بود

خانومه هم از دختره خواست که از من بپرسه کدوم رنگ رو برداره

طبق معمول منم با یه لبخند اون رنگی رو که خانومه گفت انتخاب کردم و به دختره گفتم

با شلوار لی و شلوار مشکی خوشگل میشه

به امید اینکه خب الان انتخاب میکنن و میرن

ولی دختره وارد فاز دوم شد و حالا مونده بود لی مشکی بگیره یا آبی!!!!

وای که دلم میخواست سرشو بکنم!

تمام مدت که بر میگشتم خونه

به این فکر میکردم که چجوری تونسته شوهر انتخاب کنه

وقتی هنوز بین دو رنگ لباس و شلوار نمیتونه تصمیم بگیره

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۳:۵۴
sami ra

پارسال همین موقع ها بود

بهم گفتن "ش" داره ازدواج میکنه

اونم به زور خانواده و با کتک و دعوا و حبس شدن تو خونه

"ش" یکی از صمیمی ترین دوستانم بود

که به خاطر دانشگاه از هم جدا افتاده بودیم

ولی بازم مثل خواهر برام عزیز بود

از پنجم دبستان باهاش بودم

و سه چهار سال دبیرستان رابطمون خیلی نزدیک شده بود

یه رشته ی پیراپزشکی خوب توی دانشگاه قبول شد و

از اینجا رفت

رفت شهری که پسر مورد علاقه ش اونجا زندگی میکرد

مسلما توی اون چهار سال روابطشون صمیمی تر و بهتر شده بود

ولی خانواده ی "ش" قبول نمیکردن با هم ازدواج کنن

روی یه سری لجبازی ها و خود رایی ها

پارسال این موقع ها بود که گفتن میخوان به زور شوهرش بدن

با خونشون تماس گرفتم ولی مامانش نذاشت باهاش صحبت کنم

عقد کردن

باز هم من خبری ازش نداشتم

وبلاگم تنها جایی بود که بهم دسترسی داشت و خانواده ش نفهمن

اونم همین کار و میکرد

گاهی میومد و برام مینوشت که کجاس که چیکار میکنه

بلاگفا که نابود شد

منم دیگ ارتباطم باهاش قطع شد

یه بار هم ک توی خیابون دیدمش

خیلی گریه کرد

ولی چون شوهرش بود تند تند نفس عمیق میکشید که نفهمه

تیر ماه بود ک به خونشون زنگ زدم

داشتم دیوونه میشدم

هروقت میرفتم بیرون هرکی و میدیدم فکر میکردم اونه

مامانش گفت "ش" نیست

گفت نمیدونم دزدیدنش فرار کرده

هیچ خبری هم ازش نداریم

6 ماه بیشتر از فرارش گذشته

خیلی شبا خوابش رو می بینم که برگشته

چادر سرشه و من با کلی گریه بهش فحش میدم و بعد سر و صورتشو میبوسم

چقدر دلم براش تنگ شده

برای سمی گفتناش تنگ شده

دیشب توی خوابم میگفت توی سیستان و بلوچستانه

کاش اونقدر قدرت داشتم که دنبالت بگردم

کاش اونقدر قدرت داشتم

"ش" عزیزم

کاش یادت مونده باشه که من وبلاگ داشتم

کاش تو هم وبلاگ داشته باشی و توش بنویسی

کاش این فضای مجازی یه جا به درد من و تو بخوره

کاش پیدات کنم

کاش پیدام کنی

کاش سالم باشی

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۰:۱۹
sami ra