تو نیستی که ببینی

110

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۱:۲۱ ب.ظ

شخصیت همه ی ما آدما

براساس رفتار خانواده باهامون شکل میگیره

عوامل محیطی هم تاثیر دارند ولی

خانواده خیلی تاثیرگذاره

وقتی 4یا 5 ساله بودم

بیشتر عاشق بابام بودم تا مامانم

مامان یه خانم فوق العاده بود

ولی توی رفتارهای تربیتیش خیلی سخت گیر بود

هیچوقت باهام بازی نمیکرد

و حتی اجازه نمیداد با بچه های هم سن خودم بازی کنم

چون از نظرش اونا بچه های خیلی بی ادبی بودن

تنها تفریح من توی خونه خیال پردازیهای بچگانه بود 

روزی 20 بار لباس عوض میکردم و آهنگ میذاشتم و می رقصیدم

یادم نمیاد مامان هیچوقت من و تشویق کرده باشه

یا حتی بایسته و نگاه کنه

ولی یادمه که همیشه بعدش حسابی دعوام میکرد

چون کمد لباسام نامرتب میشد

بزرگتر که شدم و مدرسه رفتم

رفتار سخت گیرانه تر شد

ساعت 9 شب باید میخوابیدم

تمام مشقامو باید کاملا تمیز و خوش خط مینوشتم

حتی اگر یه جا پاک میکردم ورق دفترم پاره میشد و من مجبور بودم از اول بنویسم

باید نمره ی 20 میگرفتم

حتی اگر بالاترین نمره ی کلاس رو میشدم قبول نبود.باید 20 میشدم

نمرات پایین تر از 20 امضا نمیشد بلکه پاره میشد

و فرداش با یه حس حقارت وحشتناک باید برگه ی پاره شده رو به معلممون نشون میدادم

دوره ی راهنمایی با همین سختگیریا ادامه داشت

و یک سری شرایط دیگ هم بوجود اومد

مثلا مامان و بابا میرفتن بیرون برای من لباس میخریدن میومدن

و من باید اون لباس رو میپوشیدم

حتی اگر خوشم نمی اومد

دبیرستان سخت گیریا کمتر شد

و بیخیالی و دلزدگی من از درس بیشتر

دیگ نمیتونستن حریف من بشن که درس بخونم

نه اینکه افت تحصیلی بدی داشته باشم

هنوزم مدرسه ی نمونه درس میخوندم

هنوزم باهوش بودم

هنوزم اکثر معلم ها من رو جز خوبهای کلاس میدونستن

ولی من دیگ مثل سابق درس نمیخوندم

و خب مسلما نمراتمم خییییییلی کمتر از قبل شده بود

توی تمام تصمیم گیری های مهم و اساسی زندگیم

خانواده تعیین کننده بودن

و همیشه نظرشون این بود که ما بیشتر میدونیم بزرگیم و تو هیچی نمی فهمی

من همیشه یه آدم ضعیف و بی اعتماد بنفس بودم

که توی روابطی که با دوستان خارج از خونه داشتم

سعی میکردم اون ضعف رو با جدیت بپوشونم

برخلاف فضای خونه در بین دوستام من همیشه عاقل ترین بودم

بزرگانه رفتار میکردم و گاهی چنان دعوایی باهاشون میکردم که واقعا ازم حساب میبردن

شاید یکی از دلایلی که 4 سال نماینده بودم توی دبیرستان همین بود

ولی بازم خودم متوجه میشدم که چقدر ضعیفم

خیلی طول کشید تا تونستم خودم تنهایی برم خرید و برای خودم لباس بخرم

خیلی بیشتر طول کشید تا به این نتیجه برسم که هرکسی حق انتخاب داره

و تا یه جاهایی حتی حق اشتباه کردن

با اینکه همیشه تلاش میکنم آدم محکم و مستقلی باشم

ذات وابسته ای دارم و نمیتونم جلوشو بگیرم

خیلی اذیت کنندس!

قبلترها که توی بلاگفا وبلاگ داشتم

خیلی دلم میخواست اینهارو بنویسم

برای روزی که خودم مادر شدم

ولی فرصتش پیش نیومد

حالا که فرصتی بود نوشتم تا فراموشم نشه

گاهی نباید یادت بره...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۱۷
sami ra

نظرات  (۲)

میفهمم حرفات رو..من رو هم که خودت میدونی دیگه :دی
چقدر وجه مشترک داریم من و تو.
البته می دونی من یکی یه دونه م.و این سخت گیری ها برام صد برابر تو بوده.
این طوری شد که من بزرگ شدم و فهمیدم کی هستم،خیلی یاغی شدم.خصوصا اینکه فهمیدم این مملکت کلا به زن ها بها نمی ده..

اگر همه چیز برای من طبق روال بود،هیچ وقت به این مشکلاتی که داشتم برنمی خوردم..
آره خیلی سخته گفتنش..اما همه چیز به خانواده برمی گرده همه چیــــــز
پاسخ:
منم تک دخترم.فقط ی برادر دارم.
همه چیز خیلی سخت میگذره وقتی توی یه چنین شرایطی باشی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی