تو نیستی که ببینی

نوع عجیب خواستگاری 
دیروز همسایمون تماس گرفته خونه
و تقاضای استون داشته
البته تاکید کرده بوده که مهمون قراره براش بیاد
و چون دخترش لاک داره من باید با استون برم خونشون
که لاک دخترشو پاک کنم
ظاهرا خانم مهمان هم منو ببینه
اگر پسند شد
بقیه ماجرا.......
متنفرم از اینجور خواستگاریا.
مادر داماد اول ببینتت بعد بپسنده
بعد خود داماد ببینه
بعد اگر پسندید
اونوقت تو تازه میتونی فکر کنی که عایا این مورد مناسب هست یا نه

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۳۱
sami ra
یه وقتایی هست
ته ته خواسته هات و می بینی
ته ته همه ی اون چیزایی که براش خودتو میکشتی
براش به آب و آتیش میزدی
براش گریه میکردی
جیغ میکشیدی
با همه بحث میکردی
شب تا صب نمیخوابیدی و به سقف اتاقت زل میزدی
ته ته خواسته هامو دیدم امشب
و مطمئنم اگ بمیرم
هیچ چیزی نمونده که باعث بشه
چشمم به این دنیا باشه
ته ته خواسته های من
توجه تو بود
اینکه منو ببینی
اینکه حتی یه بار
توی ذهنت منو داشته باشی
نمیدونی چقد شیرینه که بشنوم از داشتنم خوشحال بودی
نمیدونی....

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۳۸
sami ra

اتفاق عجیبی ست

اینکه تو

از سوغاتیت خوشت بیاید

آنقدر که بپوشی اش

و با آن به من هم پز بدهی

چه برسد به دیگران

اتفاق عجیبی ست

که لباس در تن تو

دقیقا همان چیزی باشد که در ذهن من بود

همانقدر اندازه

و همانقدر برازنده

و از همه عجیبتر این است

که تو بخواهی از این به بعد من برای تو خرید کنم!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۲۰
sami ra

روزهایی هستند

که دلشوره امانم را می برد

از شدت دلشوره حالم بد می شود

و نمیدانم این حال دگرگون از چیست

مادر میگوید چهارقل را بخوان

و شاید آیه الکرسی هم آبی بر آتش دلت باشد

ولی حال من هیچ خوب نمی شود

نه با قرآن

نه با سکوت

نه با هیچ چیز دیگر

دلشوره های بی پایان مرا

هیچ چاره ای نیست!

و من

متنفرم از این دگرگونی های تکراری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۳۶
sami ra

هوای پاییز را دوست دارم

آنقدر زیاد که اگر هرروز آن را در خیابانها قدم بزنم و آن را استشمام کنم

باز هم همیشه دلتنگ پاییزم

این روزها

با اینکه روزهای آخر تابستان است

هوا بی نهایت پاییزی ست

هرروز عصر باران میبارد

و خیابانها نمناک و هوا ابریست

و من عجیب دلم میگیرد در این هواهای دونفره 



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۲۴
sami ra

تنها چیزی که نفرت مرا

نسبت به تو روز به روز بیشتر میکند

حضور تو در خوابهای من است

اینکه صبح که چشمانم را باز میکنم

اولین چیزی که به ذهنم می رسد

چهره ی خندان تو در خوابم باشد

نفرت انگیز است

مخصوصا که اگر مثل دیشب

من هم در خواب بخندم

مخصوصا که اگر مثل دیشب

تمام شهر را با هم قدم بزنیم

حرف بزنیم 

بخندیم

و من تمام مدت را بغض داشته باشم


+تو هم خواب مرا می بینی؟!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۵۷
sami ra

بعد از مدت ها که از مد شدن رژ لب قرمز میگذره

دیشب بالاخره یکیشونو خریدم

یه قرمز مخملی خوشرنگ

که عجیب بهم میاد

فردا شب عروسیه

و من میخام پیراهنی که خودم دوختم رو بپوشم

متاسفانه نمیشه عکسشو بذارم

چون مدلش فقط توی تن معلوم میشه

ولی فردا شب قراره خانوم قرمز باشه

Lady in red!!!

یه نفرم نداریم باهاش با این آهنگ تانگو برقصیم

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۷
sami ra

چند سال پیش

بزرگترین آرزوم رانندگی بود

واقعا دوست داشتم یه راننده ی خوب باشم

دست فرمون عالی...

وقتی که گواهینامه گرفتمم فکر میکردم بالاخره دارم به آرزوم میرسم

ولی.....

امان از این موتور سواران شهر ما

دو سال پیش یکیشون بدون کلاه ایمنی و گواهینامه وقتی خلاف میرفته با سرعت زیاد

با ماشین خاله م تصادف کرد و مرد

و بعد از اون من دیگه به زور نشستم پشت ماشین

ترس عجیبی نسبت به رانندگی پیدا کردم

که فکر نمیکنم به این زودی خوب بشه

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۰۸
sami ra

مامانم از دار دنیا فقط یه دایی داره 

اونم خیلی پولداره.بچه هاش کانادا و فرانسه ن و خودش و زنش توی تهران زندگی میکنند

دیروز زن دایی اومده بود اینجا 

از خاله هامم شنیده بود که من خیاطی میکنم

برای من یه پارچه پیراهنی خیلی خوشگلی آورده بود که براش بدوزم

دیروز اندازه هاش و گرفتم و امروزم لباسشو تا مرحله پرو دوختم

توی آموزشگاه مسئول آموزشگاه پیراهن و تنش کرد و خیلی تو تنش خوشگل بود

مسئول آموزشگاه بیشتر از 30 سال خیاطی کرده و همه مدل لباسی رو بلده

اونقدری از پیراهنه خوشش اومد که همون موقع یه پارچه از توی کمدش درآورد

و قرار شد یه پیراهن مجلسی هم برای ایشون بدوزم

اینکه مسئول آموزشگاه کارت رو قبول داشته باشه یه موفقیت بزرگه

خوشحالم

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۰۱
sami ra

معلوم نیست چه مرگمان شده ...! که نه عین ادم عاشق میشویم...!


و نه عین ادم بیخیال...!


دلمان بعضی وقتها برای یک نفر یک ذره میشود...


ولی گاهی همان یک نفر را یک هفته نبینیم هم چیزی نمیشود...!


بعضی وقتها لبخند یک نفر یک دنبا انرژی بهمان میدهد ...


وگاهی از ته دل خندیدن های ان یک نفر حالمان را بهم میزند...!


انقدر ذره ذره عاشقی کرده ایم...!


و هر ادم جدیدی را به حریم خودمان راه دادیم...! 


که بلد نیستیم عاشق ثابت باشیم...!


بلد نیستیم همیشه دلتنگ و نگران یک نفر باشیم...! 


خودمان را تمام ایام سال..و تمام نقاط دنیا کنار همان یک نفر تصور کنیم...! 


همیشه..همیشه..همیشه..حرفهای قشنگی برای زدن داشته باشیم...!


ما انقدر خرد عاشقی کرده ایم...!


و عشق های ریز ریز داشته ایم...که کلان عاشقی کردن را یادمان رفته...!


و حالاهر چقدر زور میزنیم نمیشود ... که بشود...!


نمیشود عشقمان همانی باشد که میخواهیم...!


نمیشود که این یکی را با دیگران مقایسه نکرد...!


الان میفهمم که این آزادی درد بدیست لعنتی....!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۷:۴۷
sami ra