اتفاق عجیبی ست
اینکه تو
از سوغاتیت خوشت بیاید
آنقدر که بپوشی اش
و با آن به من هم پز بدهی
چه برسد به دیگران
اتفاق عجیبی ست
که لباس در تن تو
دقیقا همان چیزی باشد که در ذهن من بود
همانقدر اندازه
و همانقدر برازنده
و از همه عجیبتر این است
که تو بخواهی از این به بعد من برای تو خرید کنم!
روزهایی هستند
که دلشوره امانم را می برد
از شدت دلشوره حالم بد می شود
و نمیدانم این حال دگرگون از چیست
مادر میگوید چهارقل را بخوان
و شاید آیه الکرسی هم آبی بر آتش دلت باشد
ولی حال من هیچ خوب نمی شود
نه با قرآن
نه با سکوت
نه با هیچ چیز دیگر
دلشوره های بی پایان مرا
هیچ چاره ای نیست!
و من
متنفرم از این دگرگونی های تکراری
هوای پاییز را دوست دارم
آنقدر زیاد که اگر هرروز آن را در خیابانها قدم بزنم و آن را استشمام کنم
باز هم همیشه دلتنگ پاییزم
این روزها
با اینکه روزهای آخر تابستان است
هوا بی نهایت پاییزی ست
هرروز عصر باران میبارد
و خیابانها نمناک و هوا ابریست
و من عجیب دلم میگیرد در این هواهای دونفره
تنها چیزی که نفرت مرا
نسبت به تو روز به روز بیشتر میکند
حضور تو در خوابهای من است
اینکه صبح که چشمانم را باز میکنم
اولین چیزی که به ذهنم می رسد
چهره ی خندان تو در خوابم باشد
نفرت انگیز است
مخصوصا که اگر مثل دیشب
من هم در خواب بخندم
مخصوصا که اگر مثل دیشب
تمام شهر را با هم قدم بزنیم
حرف بزنیم
بخندیم
و من تمام مدت را بغض داشته باشم
+تو هم خواب مرا می بینی؟!
بعد از مدت ها که از مد شدن رژ لب قرمز میگذره
دیشب بالاخره یکیشونو خریدم
یه قرمز مخملی خوشرنگ
که عجیب بهم میاد
فردا شب عروسیه
و من میخام پیراهنی که خودم دوختم رو بپوشم
متاسفانه نمیشه عکسشو بذارم
چون مدلش فقط توی تن معلوم میشه
ولی فردا شب قراره خانوم قرمز باشه
Lady in red!!!
یه نفرم نداریم باهاش با این آهنگ تانگو برقصیم
چند سال پیش
بزرگترین آرزوم رانندگی بود
واقعا دوست داشتم یه راننده ی خوب باشم
دست فرمون عالی...
وقتی که گواهینامه گرفتمم فکر میکردم بالاخره دارم به آرزوم میرسم
ولی.....
امان از این موتور سواران شهر ما
دو سال پیش یکیشون بدون کلاه ایمنی و گواهینامه وقتی خلاف میرفته با سرعت زیاد
با ماشین خاله م تصادف کرد و مرد
و بعد از اون من دیگه به زور نشستم پشت ماشین
ترس عجیبی نسبت به رانندگی پیدا کردم
که فکر نمیکنم به این زودی خوب بشه
مامانم از دار دنیا فقط یه دایی داره
اونم خیلی پولداره.بچه هاش کانادا و فرانسه ن و خودش و زنش توی تهران زندگی میکنند
دیروز زن دایی اومده بود اینجا
از خاله هامم شنیده بود که من خیاطی میکنم
برای من یه پارچه پیراهنی خیلی خوشگلی آورده بود که براش بدوزم
دیروز اندازه هاش و گرفتم و امروزم لباسشو تا مرحله پرو دوختم
توی آموزشگاه مسئول آموزشگاه پیراهن و تنش کرد و خیلی تو تنش خوشگل بود
مسئول آموزشگاه بیشتر از 30 سال خیاطی کرده و همه مدل لباسی رو بلده
اونقدری از پیراهنه خوشش اومد که همون موقع یه پارچه از توی کمدش درآورد
و قرار شد یه پیراهن مجلسی هم برای ایشون بدوزم
اینکه مسئول آموزشگاه کارت رو قبول داشته باشه یه موفقیت بزرگه
خوشحالم
معلوم نیست چه مرگمان شده ...! که نه عین ادم عاشق میشویم...!
و نه عین ادم بیخیال...!
دلمان بعضی وقتها برای یک نفر یک ذره میشود...
ولی گاهی همان یک نفر را یک هفته نبینیم هم چیزی نمیشود...!
بعضی وقتها لبخند یک نفر یک دنبا انرژی بهمان میدهد ...
وگاهی از ته دل خندیدن های ان یک نفر حالمان را بهم میزند...!
انقدر ذره ذره عاشقی کرده ایم...!
و هر ادم جدیدی را به حریم خودمان راه دادیم...!
که بلد نیستیم عاشق ثابت باشیم...!
بلد نیستیم همیشه دلتنگ و نگران یک نفر باشیم...!
خودمان را تمام ایام سال..و تمام نقاط دنیا کنار همان یک نفر تصور کنیم...!
همیشه..همیشه..همیشه..حرفهای قشنگی برای زدن داشته باشیم...!
ما انقدر خرد عاشقی کرده ایم...!
و عشق های ریز ریز داشته ایم...که کلان عاشقی کردن را یادمان رفته...!
و حالاهر چقدر زور میزنیم نمیشود ... که بشود...!
نمیشود عشقمان همانی باشد که میخواهیم...!
نمیشود که این یکی را با دیگران مقایسه نکرد...!
الان میفهمم که این آزادی درد بدیست لعنتی....!!!!