تو نیستی که ببینی

و دوباره روزهای خوب برگشت!!!


دیشب بعد از یه صحبت 5 دقیقه ای تو خونه

تصمیم براین شد که

من به آقای خواستگار بگم راضی به ازدواج نیستم

و امیدوارم کسی که لایقشون باشه رو پیدا کنن

و تمااااااام

اینقد از دیشب که این پیام رو به آقای خواستگار فرستادم

حالم خوبه که نگو ووووووو نپرس

مخصوصا که بعدش کلی با او صحبت کردم و کیف کردیم

حتی واسه اولین بار اصرار داشت که باهم بریم کافی شاپ و مهمون من شام بخوریم

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۲
sami ra

فکر میکنم که نوبت مسابقه ی من شروع شده

باید خودمو برای یه جنگ درست و حسابی آماده کنم

برای جنگیدن بخاطر آینده م

امروز فکر میکردم

اینکه ما همیشه تو زندگیمون کوتاه بیایم

همیشه باعث ضرر میشه

چون میشه وظیفه

الان توی زندگی من همین اتفاق افتاده

چون همیشه کوتاه اومدم و گذاشتم سایرین برام تصمیم بگیرن

الان ک خودم میخوام تصمیم بگیرم

انگار دارم عصیان گری میکنم و چقدر بی ادبانه دارم روی حرف بزرگترم حرف میزنم

امروز فهمیدم

کوتاه اومدن همیشه بدترین کاره

چون اجازه ی تصمیم گیری رو ازت میگیره

چون همیشه میگن اون ک هرچی ما بگیم نه نمیاره

پس ما هم به خواست خودمون عمل میکنیم

امروز بیشتر از همیشه به حال برادرم غبطه خوردم

چون اون کسیه ک هیچکس نمیتونه براش تصمیم بگیره

اون کسیه ک هیچوقت اجازه نداده کسی توی مسائلی ک به خودش و آینده ش مربوطه دخالت کنه

چون زندگی منو دیده

چون فهمیده باید بجنگه

منم از امروز میخوام بجنگم

برای چیزی ک حق مسلم منه

برای انتخابم


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۱۰:۱۸
sami ra

تو ذهنم بود ک از یه مشاور کمک بگیرم

دلم نمیخواست از شهر خودم باشه

پس گشتم و شماره یه مشاور و توی شهر تحصیلم پیدا کردم

امروز اونجا بودم

یه پیرمرد بامزه و خوش صحبت

با یه خونه ی فوق العاده

جدای از اینکه اصلا اون چیزی ک میخاستم توی حرفاش نبود

ولی اینقدر حیاط خونه ش خوشگل بود ک دلم میخواست روی تاب گوشه حیاطیش بشینم 

و تا آخر دنیا تاب بازی کنم.


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۳۶
sami ra

اینقد درگیر آقای خواستگار شدم یادم رفت از تو بگم

از اینکه توی محرم کلی با دخترت بازی کردم

از اینکه دخترتو بغل میگرفتم و درگوشش حرف میزدم

از اینکه نمیتونستم به دخترت بگم عزیزم 

از اینکه دختر همیشه ساکت و بی تفاوتت تو صورتم میخندید

خودش رو پرت میکرد تو بغلم

از اینکه زنت دوباره مثل قدیما که باهم دوست بودیم میومد طرفم

جذبم میشد

از لباسام تعریف میکرد

در گوشم پشت سر خانواده شوهرش غرغر میکرد

دارم به این فکر میکنم که شاید به زودی

جایی باشه که من و تو دوباره زیر یه سقف باشیم

با این تفاوت که تو دیگه عاشقم نیستی


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۹
sami ra

اولین اختلاف ها نمایان میشود!!!!


بعد از دو سه شب صحبت کردن

بالاخره اختلاف ها داره خودش رو نشون میده

اولین اختلاف ما سر نماز نخوندن ایشون بود

که از نظر خانواده چیز خیلی پراهمیتی نبود

دومین اختلاف ما سر مشروب بود

البته ایشون گفتن که مشروب رو فقط قبلا امتحان کرده

و دیگه امتحان نخواهد کرد

ولی کسی که خورده هیچ تضمینی نیست که دیگ نخوره

و سومین اختلاف سر عروسیامون بود

ما عروسیامون خیلی معمولیه

معمولی یعنی ما هم تالار میگیریم 

هم آخرشب خونه ی یکی از خانواده های عروس یا داماد

همه هم فامیلای نزدیک هستن

و خیلیا هم میرقصن و حد و حدودم حفظ میشه

حتی خود من میرقصم

ولی اونا اولا شدیدا با رقصیدن زنشون مخالفن

دوما از مجالس مختلطی که زن و مرد میرقصن بدشون میاد

ایشون دیشب خیلی سعی کردن کوتاه بیان و نشون ندن که با این قضیه مشکل دارن

ولی امشب پیام دادن که باید خیلی بیشتر همدیگه رو بشناسیم

یعنی این قضیه اذیتشون میکنه!

حالا شاید شماها بگین این دیگه چه اختلافیه خب آخر شب نگیر و اینا

ولی من میگم من آرزوم بوده که آخرشب با بابام برادرم و شوهرم برقصم 

اونم با لباس عروس

جدای از حرف و حدیثایی که ممکنه توی خانواده پیش بیاد

و اینگونه شد که همه چیز داره بر وفق مراد من میگذره

و اینگونه شد که من خیلی راحتتر میتونم با این آدم به جایی نرسم

برام دعا کنین

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۱
sami ra

بالاخره اون همه کلاس زبان رفتن یه جایی به دردم خورد

ازاونجایی که آقای خواستگار دفتر آژانس مسافرتی داره

امشب گفت اگه دوس داری میتونی بیای و با شغلم آشنا بشی

منم اولش با خوشحالی و بعدش با استرس اینکه اگه برم یه موقع جواب مثبت تلقی نشه

راهی شدم

وارد دفتر ایشون که شدم

دوتا توریست اومدن

زن و شوهر بودن و هم سن من.

دختره مال بارسلون بود و پسره مال ترکیه

اوزان و ماریانا

تمام مدتی که اونجا بودم با اینا حرف زدم و خندیدم

البته خارجکی ها!من خیلی با کلاسم مثلا!

بعدم خوش و خرم اومدم خونه

اصلا یادم نبود قرار بوده اونجا چیکار کنم


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۲
sami ra

چقدر غلط املایی داشتم در پست قبل!شرمنده واقعا

چون با موبایل میام تند تند مینویسم میرم اینجوری میشه


دیروز گذشت

یه روز عجیب غریب و تازه

الان که ازش گذشته نمیدونم چجوری شد که مجبور شدم با آقای خواستگار

بعد از دانشگاه برم جایی و صحبت کنم

یه سری ویژگی های مثبت داشت

یه سری هم منفی

هرکاری میکنم که این قضیه رو عقب بندازم

نمیشه که نمیشه

نمیدونم چرا همه چی اینقد سریع پیش میره😶

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۴
sami ra

گاهی اوقات

حرفهایی رو به مامانت میگی

که کمکت کنه

درعوض می بینی

از همون حرفا استفاده میکنه که کاری که بنظر خودش درسته رو انجام بدی

من الان دقیقا توی چنین وضعیتیم.

خیلی اوضاع بدیه

از یه طرف نمیتونم بهش ثابت کنم درست فکر میکنه

از اون طرف اونم رازی رو که بهش گفتم دستاویزی قرار داده

وه نتونم طبق میل و خواسته م عمل کنم

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۲۲:۵۴
sami ra
موندم بین دلم و عقلم
موندم دل به دلم بدم
یا دلم و بکشم و عقلم و به کار بندازم
ساعتها گریه میکنم
و نهایتا هیچ 
ساعت ها با خودم حرف میزنم و
نهایتا هیچ

نمیدونم چیکار کنم
گیجم
گنگم
خوابم
کاش بخوابم
و 3 ماه دیگ بیدار شم.
3 ماهی ک از همه این اتفاقات گذشته باشه
تصمیما گرفته شده باشه
دودلیا
گریه ها
همه چی....
وقتی بیدار میشم
دوباره من باشم و تو
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۴
sami ra

بهت گفته بودم 

که نمیشه یه دختر و به زور مجبور کرد که ازدواج کنه

گفته بودم 

اصلا دست هیچکس نیس

فقط خود دختره که باید بخواد

عزیزم

امروز فهمیدم چی میشه که دخترا

به زور ازدواج میکنن

قید عشقشونو میزنن و ازدواج میکنن

قید دوست پسرشونو میزنن و ازدواج میکنن

قید توی همیشه دوست داشتنی رو میزنن و ازدواج میکنن

باورش سخته

ولی

فقط باید دختر باشی تا بفهمی

یه لحظه هایی میشه

که حس میکنی زیادی ای تو خونه

حس میکنی دیگ بابات حمایتت نمیکنه

دیگ مامانت حوصله تورو نداره

میدونی اون لحظه ها دقیقا چه وقتاییه؟

وقتایی که خواستگار میاد

خواستگارای خیلی معمولی

اونقدر فشار روی دختره

اونقدر اذیت میشه

که دلش میخواد قلبشو از جاش دربیاره

احساسشو بکشه

قید تمام آرزوهای خوبشو بزنه

و ازدواج کنه

عزیزم

میدونی چی میشه که دخترا به زور ازدواج میکنن

ولی هرروز گریه میکنن؟

اونا میمیرن و ازدواج میکنن.

میمیرن و دیگ زنده نمیشن


من نمیخوام بمیرم 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۴ ، ۲۰:۵۷
sami ra