77
دوشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۱۹ ب.ظ
زندگیم خلاصه شده تو فانتزیام
تو خواسته ها و آرزوهام
توی تخیلم و توی زندگی کردن با "او"
روزی صد بار تصور میکنم که چجوری بهم ابراز علاقه میکنه
چجوری بهم میگه که همه رو بخاطر من از زندگیش خط زده
حتی اونقدر فانتزیم قویه که لباسایی که تو اون لحظه ها دوس دارم تنم باشه هم معلوم میکنم
بعد به این فکر میکنم که باید چجوری برخورد کنم؟!
منم مشتاق باشم
یا یکم خودداری کنم و فقط با چشمام بهش نشون بدم که راضیم
به بعدش فکر میکنم
به دوران نامزدی و عقد
به خوش گذروندنای دوتایی
به پیچوندنای یهویی...
به بعد از عروسی..
به خونمون
به غذاهایی که براش میپزم
به دستوراتش برای شام و ناهارهای بعدی...
به شکمو بودنش!
و نهایت همه ی فانتزیام
میشه بغض
میشه درد
میشه اشک
چون میدونم هیچوقت این روزا نمیاد
و میدونم که بعدها
همه ی این فانتزیا میشه قاتل من
حالم گرفته س این روزا
۹۴/۰۹/۲۳