تو نیستی که ببینی

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

شخصیت همه ی ما آدما

براساس رفتار خانواده باهامون شکل میگیره

عوامل محیطی هم تاثیر دارند ولی

خانواده خیلی تاثیرگذاره

وقتی 4یا 5 ساله بودم

بیشتر عاشق بابام بودم تا مامانم

مامان یه خانم فوق العاده بود

ولی توی رفتارهای تربیتیش خیلی سخت گیر بود

هیچوقت باهام بازی نمیکرد

و حتی اجازه نمیداد با بچه های هم سن خودم بازی کنم

چون از نظرش اونا بچه های خیلی بی ادبی بودن

تنها تفریح من توی خونه خیال پردازیهای بچگانه بود 

روزی 20 بار لباس عوض میکردم و آهنگ میذاشتم و می رقصیدم

یادم نمیاد مامان هیچوقت من و تشویق کرده باشه

یا حتی بایسته و نگاه کنه

ولی یادمه که همیشه بعدش حسابی دعوام میکرد

چون کمد لباسام نامرتب میشد

بزرگتر که شدم و مدرسه رفتم

رفتار سخت گیرانه تر شد

ساعت 9 شب باید میخوابیدم

تمام مشقامو باید کاملا تمیز و خوش خط مینوشتم

حتی اگر یه جا پاک میکردم ورق دفترم پاره میشد و من مجبور بودم از اول بنویسم

باید نمره ی 20 میگرفتم

حتی اگر بالاترین نمره ی کلاس رو میشدم قبول نبود.باید 20 میشدم

نمرات پایین تر از 20 امضا نمیشد بلکه پاره میشد

و فرداش با یه حس حقارت وحشتناک باید برگه ی پاره شده رو به معلممون نشون میدادم

دوره ی راهنمایی با همین سختگیریا ادامه داشت

و یک سری شرایط دیگ هم بوجود اومد

مثلا مامان و بابا میرفتن بیرون برای من لباس میخریدن میومدن

و من باید اون لباس رو میپوشیدم

حتی اگر خوشم نمی اومد

دبیرستان سخت گیریا کمتر شد

و بیخیالی و دلزدگی من از درس بیشتر

دیگ نمیتونستن حریف من بشن که درس بخونم

نه اینکه افت تحصیلی بدی داشته باشم

هنوزم مدرسه ی نمونه درس میخوندم

هنوزم باهوش بودم

هنوزم اکثر معلم ها من رو جز خوبهای کلاس میدونستن

ولی من دیگ مثل سابق درس نمیخوندم

و خب مسلما نمراتمم خییییییلی کمتر از قبل شده بود

توی تمام تصمیم گیری های مهم و اساسی زندگیم

خانواده تعیین کننده بودن

و همیشه نظرشون این بود که ما بیشتر میدونیم بزرگیم و تو هیچی نمی فهمی

من همیشه یه آدم ضعیف و بی اعتماد بنفس بودم

که توی روابطی که با دوستان خارج از خونه داشتم

سعی میکردم اون ضعف رو با جدیت بپوشونم

برخلاف فضای خونه در بین دوستام من همیشه عاقل ترین بودم

بزرگانه رفتار میکردم و گاهی چنان دعوایی باهاشون میکردم که واقعا ازم حساب میبردن

شاید یکی از دلایلی که 4 سال نماینده بودم توی دبیرستان همین بود

ولی بازم خودم متوجه میشدم که چقدر ضعیفم

خیلی طول کشید تا تونستم خودم تنهایی برم خرید و برای خودم لباس بخرم

خیلی بیشتر طول کشید تا به این نتیجه برسم که هرکسی حق انتخاب داره

و تا یه جاهایی حتی حق اشتباه کردن

با اینکه همیشه تلاش میکنم آدم محکم و مستقلی باشم

ذات وابسته ای دارم و نمیتونم جلوشو بگیرم

خیلی اذیت کنندس!

قبلترها که توی بلاگفا وبلاگ داشتم

خیلی دلم میخواست اینهارو بنویسم

برای روزی که خودم مادر شدم

ولی فرصتش پیش نیومد

حالا که فرصتی بود نوشتم تا فراموشم نشه

گاهی نباید یادت بره...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۲۱
sami ra

یادم نمیاد از کی نماز میخونم

دقیقا یادم نمیاد چی شد که نماز خون شدم و سعی کردم همیشه نمازارو بخونم

ولی یادمه توی یه دوره ای خییییلی سر وقت میخوندم

اذان میگفتن من جانمازم پهن بود

کلا یه دوره ای خیلی از خودم رضایت داشتم

از خدا هم همینطور

یه جورایی احساس خوبی داشتم و اون احساس خوب رو با نماز نشون میدادم

کم کم ورق برمیگشت

اتفاقایی میفتاد که بعضیاشون باعث میشد خیلی بیشتر از قبل دلم حرف زدن با خدا رو بخواد

بعضیاشونم باعث میشد قهر کنم و بگم من حرفی ندارم.هرکاری دوس داری میکنی دیگ!

چند وقت پیش توی یه جریاناتی

اینقد آشفته و عصبی بودم که نماز نمیخوندم

به جرات میتونم بگم از وقتایی که فقط از سر تکلیف تند تند کلمه های عربی و میگم و بعدشم عذاب وجدان میگیرم حالم بدتر بود

اون موقع ها حداقل خیالم راحت بود که خوندم.هرچند غلط

ولی وقتی نماز نمیخوندم....

تمام روزم درگیر نماز بود

یعنی کل روز راجع به این فکر میکردم که امروزم نمیخونم

 همیشه هم فکر میکردم باید یه کاری کنم که سرم گرم بشه و نخونم

اتفاقا هم هرروز صدای اذان و از بغل گوشم می شنیدم برخلاف همیشه

خلاصه که مثلا قهر بودم باهاش

ولی همش ذهنم درگیر بود که چیکار کنم؟به روی خودم نیارم!

یه روز به صورت اتفاقی برحسب عادت دوباره شروع کردم به نماز خوندن

و الان مثل سابق شدم

اصلا سروقت نمیخونم

گاهی خیلی تند میخونم

گاهی خیلی آروم میخونم

گاهی وسطش یهویی سکوت میکنم و دلم میخواد حرفهای خودمو بگم

گاهی هم با یه فکر درگیر و با یه ذهن پرت نمیفهمم چجوری تموم میشه

ولی حالم خوبه!

حداقل تمام مدت تو ذهنم با خودم درحال کشمکش نیستم

و یه آرامش نسبی ای دارم

و حالا به یه نتیجه ای رسیدم

ترک نماز برای کسایی که نماز میخونن

خییییییلی سختتر از کسایی هستش

که از اول هیچوقت خودشون رو درگیر نکردن

یجورایی با ذهن و روح آدم عجین میشه.

+پ.ن.من اصلا آدم معتقدی نیستم.خیلی جاها اصلا به خواست خدا توجه نمیکنم

خیلی جاها هم اصلا به روی خودم نمیارم که میدونم گناهه

و معتقدم انسان بودن و خوش اخلاق بودن

خیلی مهمتر از نمازخون بودن و مومن بودنه!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۵۹
sami ra

سالی که گذشت بدترین سال بود توی روابط مادر دختری خونه ی ما

یعنی اکثر سال با جرو بحث و اختلاف نظر و سلیقه گذشت

بقیه ش هم یا قهر بودیم

یا سعی میکردیم زیاد باهم طرف نشیم و صحبت نکنیم

کلا اینقد همه چی داغون بود که دلم میخواست فقط برم از خونه بیرون

و به هرچیزی که باعث میشه کمتر با مامان بحث کنم چنگ بندازم

و الان فکر میکنم این برنامه ها توی بعضی از خونه ها پیش میاد و طبیعیه

امیدوارم امسال مثل سال قبل نباشه!واقعا تحمل جو سرد خونه خیلی سخته

البته ک من هم تلاشایی در جهت بهبود روابط انجام دادم.از جمله خرید یه کادوی خوب و تبریک زودتر از سایر اعضای خانواده و اینا!!!


+تنها دلیلی که باعث میشه به ازدواج فکر کنم 

حس مادر شدن

و داشتن یه بچه از وجود خودمه!

ترجیحا هم پسر باشه!!!😆

روز مادر و روز زن مبارک

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۰۹
sami ra

سالی که نکوست از بهارش پیداست

کلا از همین اول سال همش بحث و جنگ و جدل و قیافه گرفتن بود که نصیبمون شده

خدا به داد برسه تا آخرش

یعنی میترسم یه جنگ داخلی صورت بگیره

تعطیلات خوش گذشت؟

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۲۴
sami ra