تو نیستی که ببینی

۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

2 سال پیش 

بد ترین روزای زندگیم توی این روزا رقم خورد

برای اولین بار توی زندگیم

مرگ عزیز رو حس میکردم

تا قبل از اون

وقتی میگفتن فلانی فوت شده

برام خیلی بی معنی و پوچ بود

ولی از دو سال پیش

کاملا درک میکنم که وقتی میگن کسی فوت شده یعنی چی!

مامان بزرگ یه ماهی میشد که بیمارستان بستری بود

حال چندان خوشی نداشت و تمام مدت آی سی یو بود

هروقت میرفتی ملاقات به زور از پشت شیشه ها می دیدیش که خوابه

یه هفته بود که بخاطر امتحانام نتونستم برم

پنج شنبه بود که بالاخره رفتم پیشش

بازم از پشت شیشه نگاش میکردم

هرکی میرفت داخل میگفت خوابه میگفت هرچی صداش میکنه جواب نمیده

هنوز یه ربع به پایان زمان ملاقات رسیده بود که از بابام پرسیدم اگه تو نمیری من برم تو

بابا و عموهامم چون تازه دیده بودنش و دلش و نداشتن گفتن نمیرن و من رفتم داخل

صداش میکردم و پلکاش میلرزید

ولی نمیتونست چشماشو باز کنه

یکم پیشش موندم و اومدم بیرون

شب ساعت ده بود که خبر دادن فوت شده

اونقدر شوکه بودم که اصلا نمیفهمیدم ینی چی!

تمام تنش و سوراخ سوراخ کرده بودن

از بیمارستان و دکتر و پرستاراش متنفر شدم

مامان جون برای من خیلی عزیز بود

اون وقتایی که حالش خوب بود

وقتی مرفتیم خونشون

یه قلیون زیر لبش بود و همینطور که قلیون میکشید

بهت نگاه میکرد

هیچوقت ندیدم که با کلمه ی محبت آمیزی با کسی صحبت کنه

نهایت محبتش ننه جان گفتنش بود

ولی همه عاشقش بودن

به همه چیز توجه میکرد

حتی توی اون دوران مریضیش حواسش به همه چیز بود

حتی به گوشواره ی جدیدی که من خریده بودم

شبا که میرفتیم خونشون

عمه م میگفت سمیرا خوب کردی اومدی

نمیذاره دست به موهاش بزنیم 

از بعدازظهرم میگه سمیرا نمیاد؟فقط اون خوب موهامو میبافه

با اینکه سه سال آخر عمرش خیلی مریض بود

ولی هیچوقت نشد که کسی رو نشناسه

هروقت میرفتی باید باهاش روبوسی میکردی 

حتی اگر در بدترین شرایط بود

همیشه هم وقتی بهش میگفتم خوبی مامان جون؟

میگف الحمدلله ننه جان

دلم براش تنگ شده

دلم براش خییییییلی تنگ شده

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۰:۰۲
sami ra

چند وقتیه

وقتی وارد یه مغازه میشم و میخوام خرید کنم

خانوما و دخترای دیگه ای که توی اون مغازه مشغول انتخاب هستند

یهویی برمیگردن سمت من و

ازم میخوان بین اون دو رنگ یا دو لباسی که موندن 

یکی رو براشون انتخاب کنم

منم با یه لبخند 

مجبور میشم بگردم و خوشگل ترین لباس رو از نظر خودم انتخاب کنم

تا خونه هم با خودم کلنجار برم که اگه خانومه خوشش نیاد چقدر به من بد و بیراه بگه!

دیشب که رفته بودم برای مامان لباس بخرم

یه خانوم با دختر 16_17 ساله اومده بودن برای خرید

حدس میزدم که اون دختر تازه عروس اون خانوم باشه

از صحبتهای خیلی رسمیشون

از سوالاشون

از معذب بودنشون

خانومه یه یقه اسکی خیلی خوشگل برای دختره انتخاب کرده بود که 2 رنگ داشت

دختره هم دقیقا اون رنگی که زشت بود رو پسندیده بود

خانومه هم از دختره خواست که از من بپرسه کدوم رنگ رو برداره

طبق معمول منم با یه لبخند اون رنگی رو که خانومه گفت انتخاب کردم و به دختره گفتم

با شلوار لی و شلوار مشکی خوشگل میشه

به امید اینکه خب الان انتخاب میکنن و میرن

ولی دختره وارد فاز دوم شد و حالا مونده بود لی مشکی بگیره یا آبی!!!!

وای که دلم میخواست سرشو بکنم!

تمام مدت که بر میگشتم خونه

به این فکر میکردم که چجوری تونسته شوهر انتخاب کنه

وقتی هنوز بین دو رنگ لباس و شلوار نمیتونه تصمیم بگیره

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۱۳:۵۴
sami ra

پارسال همین موقع ها بود

بهم گفتن "ش" داره ازدواج میکنه

اونم به زور خانواده و با کتک و دعوا و حبس شدن تو خونه

"ش" یکی از صمیمی ترین دوستانم بود

که به خاطر دانشگاه از هم جدا افتاده بودیم

ولی بازم مثل خواهر برام عزیز بود

از پنجم دبستان باهاش بودم

و سه چهار سال دبیرستان رابطمون خیلی نزدیک شده بود

یه رشته ی پیراپزشکی خوب توی دانشگاه قبول شد و

از اینجا رفت

رفت شهری که پسر مورد علاقه ش اونجا زندگی میکرد

مسلما توی اون چهار سال روابطشون صمیمی تر و بهتر شده بود

ولی خانواده ی "ش" قبول نمیکردن با هم ازدواج کنن

روی یه سری لجبازی ها و خود رایی ها

پارسال این موقع ها بود که گفتن میخوان به زور شوهرش بدن

با خونشون تماس گرفتم ولی مامانش نذاشت باهاش صحبت کنم

عقد کردن

باز هم من خبری ازش نداشتم

وبلاگم تنها جایی بود که بهم دسترسی داشت و خانواده ش نفهمن

اونم همین کار و میکرد

گاهی میومد و برام مینوشت که کجاس که چیکار میکنه

بلاگفا که نابود شد

منم دیگ ارتباطم باهاش قطع شد

یه بار هم ک توی خیابون دیدمش

خیلی گریه کرد

ولی چون شوهرش بود تند تند نفس عمیق میکشید که نفهمه

تیر ماه بود ک به خونشون زنگ زدم

داشتم دیوونه میشدم

هروقت میرفتم بیرون هرکی و میدیدم فکر میکردم اونه

مامانش گفت "ش" نیست

گفت نمیدونم دزدیدنش فرار کرده

هیچ خبری هم ازش نداریم

6 ماه بیشتر از فرارش گذشته

خیلی شبا خوابش رو می بینم که برگشته

چادر سرشه و من با کلی گریه بهش فحش میدم و بعد سر و صورتشو میبوسم

چقدر دلم براش تنگ شده

برای سمی گفتناش تنگ شده

دیشب توی خوابم میگفت توی سیستان و بلوچستانه

کاش اونقدر قدرت داشتم که دنبالت بگردم

کاش اونقدر قدرت داشتم

"ش" عزیزم

کاش یادت مونده باشه که من وبلاگ داشتم

کاش تو هم وبلاگ داشته باشی و توش بنویسی

کاش این فضای مجازی یه جا به درد من و تو بخوره

کاش پیدات کنم

کاش پیدام کنی

کاش سالم باشی

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۰:۱۹
sami ra

من همیشه از هارمونی رنگها لذت میبرم

به شرطی که رنگها متناسب با هم و بیشتر از دو سه رنگ نباشن

مثلا خیلی وقتا وقتی مجریای تلویزیون رو می بینم حالم بد میشه

مخصوصا اون خانمهای محجبه ای که روسری جیغ سرشون میکنن و ساق دستشونو با رنگ روسریشون ست میکنن!!!!

بنظرمن حتی چادر پوشیدن هم باید با ترکیب رنگ باشه

ولی نه به این صورت که بیشتر جلب توجه کنه

در واقع کسی چادر میپوشه که نخواد کسی بهش توجه کنه 

بعضی از مجری ها هم 6 رنگ توی سر تا پاشون پیدا میشه

مقنعه ی زرد

روش یه شال بنفش و رنگ رنگی سرشونه

مانتوی قرمز

شلوار قهوه ای و

....

و از نظر من زشت زشت زشت

خودم همیشه توی لباس پوشیدن

دوست دارم نهایتا سه رنگ داشته باشم

که رنگ سوم هم حتما و بدون شک مشکیه

بیشتر وقتا هم سعی میکنم از رنگ مشکی با یه رنگ دیگه استفاده کنم

این قضیه حتی توی لاک زدن و آرایش کردنمم هست

مثلا هیچوقت بیشتر از خط چشم مشکی و رژ قرمز یا دو رنگ دیگ که بهم بیان

از رنگهای دیگه ای توی آرایشم استفاده نمیکنم

مثلا هیچوقت نمیتونم هرکدوم از ناخنام و یه رنگ لاک بزنم

خلاصه که همیشه سعی میکنم از رنگهای خیلی کمی استفاده کنم

و حتما حتما رنگها بهم بیان

و خب این قضیه گاهی خیلی بده

چون الان مدت خییییلی زیادیه یه دامن کرم قهوه ای برای خودم دوختم

ولی چون بلوز قهوه ای یا کرم ندارم نپوشیدم!

امشبم همش کاسه ی چه کنم چه کنم دستم بود که نهایتا باید برای یه دامن کوتاهی که شاید فقط دو بار بپوشمش برم یه بلوز خیلی خوشگل بخرم!

خیلییییی غم انگیزه!


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۱
sami ra

یلداتون مبارک!

ما که دیشب هرچی فال گرفتیم توش وصال یار درومدو

فرزند صالح و

نیک بختی!!!!!

شما چطور؟

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۴ ، ۱۵:۲۲
sami ra